لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
تا به خودمون اومدیم دیدیم ای بابا ؛میگن سال بعد کنکور دارید و همه سرنوشتتون بنده به همین یه سال....
این شد که در شوک این خبر مدتی ترک نت کردیم برای درگیری با این غول بی شاخ ودم؛
دعاکنید این یک سال هم به خوبی و خوشی بگذره انشالله...
در راستای رسیدن به همین اهداف عالیه تصمیم گرفتیم حداقل هفته ای یه بار ،یه کدوممون بیایم و
به همه دوستامون سربزنیم و گهگاهی هم وبمونو آب و جارو کنیم
این بود مجملی از داستان این غول بی شاخ و دم
پ.ن:شبهای قدر، موقع سحر و افطار اگه دلتون شکست و اشکی از چشمتون ریخت واسه دل شکسته ما هم دعا کنید که خیلی محتاجیم
تصور کنید یه ربع دیگه امتحان داشته باشید...کلی به خودتون آرامش و انرژی مثبت
داده باشید برای جلوگیری از استرس؛اونوقت دوستتون و ببینید که با یه لبخند
ملیحی طرفتون میاد...و شما با کلی حس و عاطفه برید طرفش ،یهو در عرض نیم ثانیه
اینو بندازه رو سرتون...اونوقته که سرجلسه نیم ساعت زل بزنی به برگه دریغ از
اینکه یه واو از چیزایی که خوندی یادت بیاد....
خداییش شما باشید اون امتحان و چطور میدید؟
* * * * * * *
شاپرک نوشت:وای وای جاتون خالی ببینید قاصدک چه جیغی میکشید،یه متر پرید
هوا...اما باور کنید من فقط میخواستم با زیست به طور عملی آشنا بشه ویکم روحش
شادشه...نمیدونستم که تااین حد بی جنبس آخه
قاصدک نوشت:خدا عاقبت منو و (...) رو بخیر کنه،این که امتحان نهایی بود میترسم
قبل کنکور یا اونجا یا حتی اونجااا هم این کارا رو تکرا کنه،سابقش بدجور
خرابه
یه شاپرک بود...که اولش همه بودن...اما بعدش هیچ کس نبود...
شاپرکِ قصه ی ما ، دوبالِ قشنگ داشت ،دوبالِ رنگارنگ داشت...هرطرفش یه رنگ بود...پرازطرح قشنگ بود...
شاپرکِ کوچولو...هرروزتوباغ دنیا...به هرطرف سر می کشید...هرروز با بال های قشنگش دور سر دوستای یه رنگِ رنگارنگش پر می کشید...
هرجامی رفت شادی وخنده می برد...نقل ونبات ، شهدو شکر ازرو لباش رد نمی شد...
اما یه روز سرد برفی ...شاپرک قصه ی ما یه گوشه ی باغ خدا ...تنها وگریون نشسته بود...داشت با خدا جونش حرف می زد...از خداش یه فرشته می خواست...یه دفعه دید یه چیزی داره گونه هاشو نوازش میکنه...
چشماشو که باز کرد ، دید یه قاصدک خوشگل داره نازش میکنه ...
قاصدک گفت : شاپرک گریه نکن ...من دوستتم ...کنارتم ...بیا باهم پرواز کنیم ...بیا دوتایی دنیارو بگردیم...
شاپرک گفت :اما منکه بال ندارم ، نگاه کن بال هامو شکستن ، باچی پروازکنم؟ ...من خسته ام...
قاصدک رفت ورفت...همه جارو گشت، تا تیکه تیکه های بال شاپرک رو پیدا کرد...آورد وبا اشک چشماش اونا رو بهم چسبوند...رفت پیش شاپرک گفت: بیا شاپرکم ...حالا بیا دوست شیم وپروازکنیم...
قاصدک نمی دونست شاپرک دیگه شاپرکِ گذشته نیست...این دلش بود که ازدست دوستای رنگارنگش شکسته بود...
اما قاصدک یه رنگ بود...مثل خودش سفید بود...
حالا شاپرک بال داشت ...درسته که مثل تیکه های پازل کنارهم بودن ...اما هنوزم شاپرک بود...ته دلش هنوزم شاپرکِ...
می خوام بگم: قاصدکم... دوست عزیزم...همراه همیشگی ام...آجی گلم ...بابال های شکستم دور سرت می گردم...
قاصدک اگه یه روز نباشی یا رفته باشی ...کلاغ ، پر...شاپرک ...پر...
دوست نوشت 1: این نوشته رو که به گردپای نوشته های دوستت عزیزم هم نمی رسه تقدیم می کنم به قاصدک عزیزم ...شاید جبران محبت های این مدتش...و گربه رقصونی های خودم... هر چند ناچیزه...
( قاصدک ،جان زحما شوخی کردم ، جدی نگیر ...رفتم تو حس دست خودم نیست )
دوست نوشت 2: این چند وقت شاید رفیق نیمه راه شده بودم...اما قاصدک خودش می دونه که حداقل این یه مورد مصداق من نیست...ازش ممنونم وبلاگی رو که باهم شروع کردیم به بهترین شکل ممکن بدون من سروسامون داد.
دوست نوشت 3: انگار محتاط تر شدم وایندفعه قاصدک تو دوستی از من جلوتره...می بینم تو وبلاگ چه خبره!!!!!!!!!!!چقد دوست!!!!!!!!!!انشالله خدا بیشتر کنه...خوش بحال قاصدک جونم ،من واون نداریم.اما دیگه باید دست بکار شم تا عقب نمونم...
دوست نوشت4: از تمام دوستانی که این مدت جویای حالم بودن ،حالا یا از قاصدک یا از کامنتاشون...دوستایی که تو این دنیای مجازی محبت و دعاهاشون واقعی تر از آدمای دنیایِ واقعیه،تشکر میکنم . ملیحه سادات مهربان که تعریفش زیاد شنیدم، کعبه دل گل ، رهگذرم دلنبند عزیزو زینب خانم دوست داشتنی ( البته دیگه حاجیه خانم) و...
دوست نوشت 5:مطالب تمامی دوستان رو تو این مدت هرچند با تاخیر اما می خوندم واستفاده می کردم اما ترجیح می دادم خواننده خاموش باشم.
لحظه هاتون قشنگ، التماس دعا...
روز پر ماجرای قاصدک
این ماجرا واسه اولین روزای امتحاناست...چون وقت نداشتم الان مینویسمش...البته هنوز هم ادامه داره متاسفانه...
از اونجایی آدم خعلی بد شانسی هستم دقیقا روز اول خرداد مصادف با شروع امتحان شیرین نهایی بنده باید کمردرد بگیرم و یه ور شم...اونم چه کمردردی؟خدا نصیب هیچکس نکنه ،نه میتونی بشینی ،نه غذا بخوری، نه یه ور شی ، نه خم شی....؛فقط باید دراز بکشی؛همه ی اینا رو بذار کنار اینکه امتحان بعدیت ریاضی باشه ...
به خاطر همینم گفتیم بریم دکتر شاید یه فرجی شد: رفتیم و جاتون خالی دکترش تازه از خواب پاشده بود سه تا آمپول برام تجویز کرد ...بهتر نشدیم که هیچ درد آمپولم بهش اضافه شد(از اونجا بود که مامانم بهم گوشزد کرد که اگه میخوای مثل این دکتر بشی همون بهتر که نشی)
اصن کلا نمیدونم چرا اول خرداد که میشه مریضی ها یادشون میاد که اااا باید بریم سراغ قاصدک! دقیقا پارسال هم اولین روز خرداد بود که آبله گرفتم...اونم به چه شدت...تمام داروهایی رو هم که میخوردم خواب آور بود و دور از جونتون و جونم اینهو معتادا وسط کتاب ولو میشدم...
باتموم اینا گفتم غیرت به خرج بدم و هرنحوی شد درسو بخونم....حالا فک کنید میام بالا برم تو اتاقم درس بخونم.اول میرم تو یه اتاق دیگه که خیر سرم شلوغی اتاقم حواسمو پرت نکنه همین که میرم کتابو باز کنم صذای جیغ دخترهمسایه پشتیمون بلند میشه ..پشتش هم صدای مامامنش که داره دعواش میکنه بعدشم بالطبع صدای باباش و ...همیشه همین بساط و داریم شب و روزم نداره؛انقدر بلند صحبت میکنن که انگاری در یک متریت وایسادن...فضولی نباشه ولی من نمیدونم کارو زندگی ندارن فک کنید هر شب جمع میشن دور هم تا دیر وقت حرف میزنن اونم بلند بلند؛ بعد جالب اینجاس که صبح هم زودم بیدارمیشن بعداز ظهرا هم نه خودشون میخوابن نه میذارن ما استراحت کنیم...مامانم میگه آمار بحث هاشون دستمه و حتی پیش بینی میشه که امشب قراره سر چه موضعی حرف بزنند...گاهی اوقات هم یه کمدی بپا میشه که بیا و ببین...
از خیر شلوغی اتاق میگذرم میام اتاق خودم ...پنج دقیقه نمیگذره که صدای بوق و جیغ و موزیک بلند میشه...نگو دوتا کوچه اونور تر عقدکنونه...ارکست هم با صدای نکرش یه سره میکوبه و اعصابمو بهم میریزه...بلند میشم پنجره رو ببندم میبینم در حد آبپز شدن پیش میرم ...میرم باز کنم میبینم نمیشه...(خدا بخیر کنه از این به بعد شب و روز نداریم تابستونا که میشه هر هفته عروسی های اینچنینی برپاست اکثرشونم تا نیمه های شب برقراره...کلا خواب بی خواب)
خلاصه یه دوساعتی رو به همین منوال تحمل میکنیم ضمن اینکه گرما و درد هم بدجور کلافم کرده...تااینکه بلاخره به سلامتی عقدکنان تموم شد...میرم پنجره رو باز میکنم یه نفس راحت میکشم و میگم خدارو شکر بلاخره تموم شد...همین که میام به یه زاری رو صندلی میشینم صدای بچه ها از کوچه میاد که طبق معمول تابستونا نزدیک غروب همشون از کوچه های مجاوربه سرپرستی پسر عموی فسقلی و کپل بنده (که شیطونه میگه برم یه روز گوششو بتابونم ) تو کوچمون گل کوچیک را میندازن...آخه یکی نیس به اینا بگه جوجه ها آخه مگه تو این محله فقط کوچه ما وجود داره خب برید تو یه کوچه دیگه بازی کنید
از اون طرف صدای مداحی بلند پسر همسایه از خونشون گوش فلک و کرکرده(نخند شاپرک!!!).... دیگه جوش آوردم کلم شده اندازه یه بشکه...منتظرم این عصبانیتمو سر یه نفر خالی کنم که بله...طبق معمول پدر جان وارد میشوند که به دختر عزیزشون سر بزنن و با کله ورم گرده و قرمز من مواجه میشه..منتظرم یه چیزی بگه عین انار پاره شم که اونم بله؛با کمال آرامش میگه:خسته نباشی دخترم درسا رو میخونی؟منم که منتظر یه تلنگر بودم کم نمیذارمو شروع میکنم دادو بیداد کردن:
«خسته نباشم...درس بخونم! ...با این وضع......این از اون پشتی ها که همیشه باهم جنگ و دعوا دارن، این از این بچه های بییییییییییییییییب که وقت و ناوقت سرشون نمیشه ...هوام که انقد گرمه چیزی نمونده کباب شم... اه...این چه وضعشه...اصن چرا اتاقم کولر نداره(چرا در گنجه بازه؟کو تخم مرغ تازه و...)...ناسلامتی سال بعد کنکور دارم...بااین وضع چیجوری درس بخونم.... تو این سرو صدا... شورشو دراوردن...ما نخوایم صدای ارکست و بشنویم باید کی رو ببینیم و ...»
منتظرم بابام بگه بیشین بینم بچه ی بوووووووووق بلکه یه ذره دلم خنک شه...اصن دلم میخواد یکی کتکم بزنه...
اما همینجوری نیگام میکنه بعد میزنه زیر خنده و خیلی آروم میگه خیله خوب؛ باشه عزیزم(خودمم حرفام یادم یاد خندم میگیره) ...حالا آروم باش بعد رو سرم دس میکشه...باآرامشش دیوونه تر میشم...دیگه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار...میگم آره دیگه شما نخندی کی بخنده و... با اعمال فجیعه تمام کلافگی و عصبانیتمو بیرون میریزم...الهی بمیرم واسه بابام که میدونه اگه بیشتر بمونه ممکنه کار به جای باریک بکشه بعداز کلی دلداری ، با نهایت آرامش اتاقو ترک میکنه...ومن:
شب شدبیخیال همه اینا میگم بگیرم زودتر بخوابم لااقل سر امتحان خواب نباشم.تازه میرم تو دل خواب که یه دفعه یه صدای گوش خراشی منو از جا میپرونه...به خودم که میام میبینم از شوک این صدا پنج دقیقس عین خل و چلا زل زدم به سقف...بعد میفهمم بعله طبق معمول همسایه روبروییمون ساعت 12 شب تازه یادش اومده ماشینشو بذاره تو پارکینگ(شاپرک گفتم نخند ،دهع!!!)؛ شیطونه میگه ایندفعه خودم یه وامی چیزی بهشون بدم برن درشونو ریموت دار کنن...اخه یه بار دوبار نیستش که اصن این همسایمون معروفه به این کار تازه انقدم داغون در و بازو بسته میکنن که من آخر یا خودمو خفه میکنم یا بازم خودمو!!
نتیجه همه اینا چی شد تا صبح بی خوابی و بالا زدن آدر نالین...
بلاخره به هر بد بختی بود صبح شد ،رفتم بلندشم که جیغم رف هوا...کمرم آنچنان گرفته بود که حتی نمیتونستم بلند شم...اصن یه وضعی...فک کنم آمپوله تازه اثرشو گذاشته بود...با گریه بلندشدم و به هر مشقتی بود خودمو به مدرسه رسوندم... کم مونده بود با برانکارد حملم کنن
حالا با این وضع کمرم چطوری رو صندلی بشینم و امتحان بدم؟!این بود که با مدیر حوزه صحبت کردم که روی این امتحان بدم...بعدشم شاپرک بیچاره با یکی از بچه های دیگه صندلیه رو با کلی شوخی و خنده سه طبقه کشوندن و از پله ها بالا اوردن برای قاصدک خانوم گل...حالا از اون روز تک و تنها تو راهرو رو این صندلی امتحان میدم:)
اینم از ماجرای ما...
· * * * * * * *
قاصدک ن1 :حالا یکی بهم بگه با این وضع چطوری درس بخونم آخه؟:(
قاصدک ن2 :خوب شد تموم شد...خیلی روز وحشتناکی بود....بهم ثابت شده یه روز که حالت خوب نباشه
عالم و آدم دست به دست هم میدن تا اون روزو واست به احسن وجه خراب کنن.
قاصدک ن 3:ممنون که به پرحرفی هام گوش دادید دوستان عزیز:)
قاصدک ن4:شاپرک به جون «زحما» اگه اونجاها بخندی کلتو میکنم...گفته باشم...
قبل نوشت: سلام بر دوستان عزیزم...خیلی وقته که خاطراتی ازخودمون براتون ننوشتم..ببخشید پرحرفی کردم و طولانی شد ..کمال همنشینی با شاپرک در من اثر کرد...باکلی حذفیات شده این...دیگه دلم نیومد اینارو هم ننویسم
امروز یه روزجالب وفراموش نشدنی بود ...از صبحش ماجراجویی بود تا آخرش...
امروز صبح طبق معمول مثله آدم های سحرخیز بیدار شدم ، رفتم تو حیاطمون یه گل سرخ خوشگل برای شاپرک جونم چیدم(طفلی شاپرکم چقد ذوق کرد... حالا پیش خودمون بمونه گلمون ساقش شکسته بود گفتم ببرم بدم بهش)
بعدش رفتم مدرسه منتظر نشسته بودم که دیدم مثل همیشه شاپرک خانوم مثل دقیقه 90فوتبال خودش رو رسوند(یکبار نشد این بشر زود برسه) ... تو صف ایستاده بودیم و داشتیم به نقشه های شومی که تو کلمون بود فکر میکردیم وهی با مزه پرونی های شاپرک می خندیدیم...تا ساعت آخر انقد درس داشتیم که وقت نداشتیم سرمون بخارونیم...وقتی ساعت آخر تمام شد وزنگ آزادی به صدا دراومد ،من وشاپرک پریدیم تو حیاط و طبقه نقشه از قبل برنامه ریزی شدمون وارد منطقه ممنوعه مدرسه شدیم(چون یه منظره فوق العاده ای داره هروقت موقعیتش باشه اونجا تلپیم)...البته گهگاهی معلمامونو راضی میکنیم و درس و اونجا برگزار میکنیم ....تو حیاطشم پر از قاصدکه....البته از دست من و شاپرک دیگه فک نکنم چیزی ازش مونده باشه....بس که فوتشون میکنیم
به هرحال با هرجان کندنی که بود تپه ی برهانی ( اسمی که منو شاپرک برای اون تپه ی ماسه ای قشنگ رو به دریا گذاشتیم) توسط منو شاپرک فتح شد...منم مثل همیشه سریع و با استتار هایی که شاپرک انجام میداد چندتا عکس گرفتم برای ثبت مستندات ...
خلاصه ما پا رو دلمون گذاشتیم و از اونجا دل کندیم . تو راه خونه تصمیم گرفتیم یکم به معده ای بی نوامون حال بدیم ، جاتون خالی رفتیم بستنی فروشی و به قول آقای بستنی فروش یه بستنی دارک !!!(که اینم خودش یه سوژست واسه منو شاپرک ، شاید یه وقت براتون گفتم...)زدیم به بدن...
حالا از اینجا تا یکی دو ساعتش رو سانسور کنید (یه وقت نرید دوساعت دیگه بیاید ....هنوز مونده )البته کلی از ماجراهای امروز تو همین دوساعته ولی سانسوریه...فقط بگم شاپرک انقد تو این دوساعت آتیش سوزوند که برامون آبرو نذاشت ...یعنی من انقد بهش چشم غره رفتم که احساس میکنم چشمام چپ شد...اومدیم خونه ما ، البته مثلاًخونه ی ما ...مثلاًشاپرک جان مهمان ما بود ، خوشم میاد خانوم خودش یه پا صاحابخونه بود...ماشالله سنگ پای قزوینو رو سفید کرده بچم...ناهار که خوردیم رفتیم تو حیاط پشتیمون جاتون خالی زیر درخت گوجه سبز ( کلی جلو شاپرک رو گرفتم که نره بالای درخت )یه عالمه آلوچه نشسته خوردیم ( به قول دکترشاپرک تو اسید معده شسته میشه )
رفتیم تو اتاق وکلی حرف زدیم حرفایی که هیچوقت واسه مادوتا تمامی نداره... یه لحظه من رفته بودم بیرون …خانوم پشت در راهرو قایم شد وقتی داشتم میومدم تو حال خودم بودم که یه دفعه دیدم یه گوله مشکی مثل جن جلوم ظاهر شد ...سکته کردم ...ویه جیغ بلند کشیدم ...من نمی دونم این دختر انگیزش ازاین کارا چیه ؟ مامانم که صدا جیغم شنیدگفت چی شد ؟ موش دیدی؟منم گفتم آره اونم چه موشی !!!!! یه موش گنده !!!!حالا خانوم دلشو گرفته بود ومی خندید، فکر کنین من ازدست شاپرک تو خونه خودمون هم امنیت جانی ندارم ...البته بعد از این دنبالش کردم و یه گوشمالی حسابی دادمش...
یه دفعه به سرمون زدبریم سراغ آْلبوم های قدیمی ...بعد کلی جستجو که عاقبت جوینده یابنده هست یه چمدون قهوه ای که حاوی آلبوم ها بود رو پیدا کردیم حالا اگه بدونید کجا بود ؟ رفتم چارپایه آوردم ومن که به قول آقای معلممون که شاپرک یه اسم براش گذاشته و خودش جای بحث مفصلی در بعد داره...)؛طولانی بودم (منظورش قدبلنده )رفتم با کلی تلاش آوردمش پایین ...شاپرک جان که واسه خنده هاش وقت کم میاره دریغ از یه کمک ...انقد از به دست آوردن چمدون ذوق کردیم که اگه کسی نمی دونست فکر میکرد گنج یافتیم...عکسارو دیدیم و کلی خندیدم ...عکسا که تموم شد موندیم چمدون رو چطور برگردونیم سرجاش بس که سنگین بود، با کلی دردسر چمدون رو کشیدیم هر کارکردم تنهایی نتونستم ببرم رفتم یه چارپایه هم واسه شاپرک آوردم رفتیم بالا ...شده بودیم مثل پت ومت ...خودمون از کارامون خندمون می گرفت واین کارو سخت تر میکرد ...هرچی بود چمدون جادویی به بالا فرستاده شد...انقد خندیدیم دل درد گرفتیم ...
بعداز این محترمانه شاپرک خانومو تا خونشون همراهی کردیم چون وقتی این جاست باور کنید امنیتی وجود نداره ، هر آن باید انتظار اینو داشته باشی که تو لباست مارمولکی ، سوسکی ، حشره ای ، جکُ و جونوری پیدا کنی ...خدا عاقبت مارو با این آفریدش به خیر کنه...
ق.ن:کیفیت عکسارو به بزرگی خودتو ببخشید(در ادامه مطلب)
و این داستانها ادامه دارد....
ادامه مطلب...
برچسبها:
دوستجونانه(خاطرات دونفره)
از عملیات فوق سری تا دوقلو های افسانه ای
سلام دوستان گل...
دیروز حالم زیاد خوب نبود، واسه خاطر همین تصمیم گرفتم امروز که کنارهمیم ،طی یک عملیات انقلابی ! یکی از خاطرات بیادموندنی و قشنگمونو بنویسیم و یکمی دلمون شادشه...
ماجرا ازاونجا شروع شد که:
زنگ دوم بیکار بودیم،به خاطر همین از تایم استراحت اول از کلاس زدیم بیرون ...اونروز هوا طراوت خاصی داشتو بارون زیبا یی هم میبارید...منم که عاشق راه رفتن زیر بارون، باکلی التماس شاپرک و راضی کردم باهم بریم زیر بارون قدم بزنیم(البته بعد کلی غر زدن که سردمه و لرزیدم و اینا به یک دقیقه هم نکشید که مارو به زور کتک و قسم و التماس کشوند داخل سالن و چسبید به شوفاژ ....).... یه دفعه فکر یه کاری به سرم زد که هردومون خیلی دوست داشتیم انجامش بدیم و چندبارهم قصدکرده بودیم ولی نشد...
(پارازیت نوشت:ساختمون مدرسمون درست تو خط ساحلیه ودیوار حیاط کناری مدرسمون تا دریا حدود 15 متر بیشتر نیست... و دقیقا اون ته حیاط یه تپه ماسه ای داره که اگه بری روش دریا تو دستته بدون هیچ واسطه ای...خلاصه منظره ی خیلی جذابیه...بخاطر همین، اونجا منطقه ممنوعه محسوب میشه!! و دقیقا هم پنجره اتاق معاونامو مشرفه به اونجا)
من:شاپرک، بیا بریم روی تپه روبری دریا ...امروز خیلی دریا قشنگه ها...
شاپرک:دیوونه شدی؟؟؟میبیننمون... من:فکراونجاشم کردم...
زنگ خورد و سالن خلوت شد ...معاونا و معلما هم رفتن تو اتاق غذاخوری برای نوش جان کردن!!!صبحانه...خوشبختانه سالن غذاخوری به بیرون دید نداشت.......عملیات هم شروع شد ....کاملا حساب شده...
من: رمز عملیات؟
شاپرک: زحما زحما...(برای متوجه شدنش خودتونو به زحمت نندازید،عمرا بفهمید؛یه رمزیه بینمون) شاپرک:هدف؟
من: تسخیر تپه ی ساحلی و افراشتن پرچم دوستی....
و جفتمون زدیم زیر خنده.....و رهسپار انجام عملیات فوق محرمانمون!!!! شدیم....
بلاخره رسیدیم بالای تپه ...و صحنه ای بس زیبا و نشاط انگیز که ما دو وروجک رو چندلحظه ای ساکت کرد....نم نم بارون همراه باد سرد زمستونی روحمونو نوازش میداد و موج های کبود یکی بعد از دیگری خودشونو پخش ساحل میکردن....
هرچند دلمون نمیومد برگردیم ولی خب استرس دیده شدن در اونجا باعث شد با کلی خنده از تپه بپریم پایین(اگه یه کسی تو اون لحظات مارو میدید فکر میکرد تو یه دوره ای از بچگیمون متوقف شدیم...اصن بعضی اوقات بچه بودن هم عالمی داره واسه خودش)...
این بود ماجرای عملیات فوق سری مون ....اما ادامه ماجرای اون روزو میذارم شاپرک بگه:
زنگ دوم هم به صدا در اومد و ما همچنان در سالن مدرسه به شوفاژ چسبیده بودیم...معلما یکی یکی بیرون میومدن و ما هم بعضا سلامکی میکردیم...که یدفعه دیدیم یکی از معلمامون به سمتمون اومد و روکرد بهمون گفت: ببینم...شما نسبتی دارین باهم؟؟؟؟؟ ما: نه خانوم....
ایشون با تعجب بسیار زیاد: وااااااااای خدای من ....شما چقـــــــــــــــــــــدر شبیه همید؟؟؟؟؟اینوگفت ورفت
منو قاصدک یه نگاهکی بهم کردیم و زدیم زیر خنده ....آخه ما هیچ گونه شباهتی بهم نداریم...(من که به قاصدک میگم یحتمل ژن هامون تغییر کرده....نمیدونم والا خدا عالمه)
یه دفعه دیدیم یکی دیگه از معلمامون همینطور که رد میشد بهمون نیگا کرد و گفت:شما دو قلو ها از هم جدانمیشید؟؟؟؟؟؟؟؟
ما:جـــــــــــــــــــــان!!!!بلـــــــــــــــه.....
شوخی نوشت:اینجا بود که لازم شد طبق تجربیات قبلی از اثرات آیت الکرسی و «و ان یکاد»و صدقه استفاده کنیم......آخه بار قبل سر یه قضیه تقریبا مشابه قاصدک تا یه ماه مریض بود...یه بارم به فاصله دو ثانیه بعد از یک مورد مشابه شاپرک با کله خورد زمین(اینا جدی بودناااا)
پ.ن1:الان مادوتا معروف شدیم به دو قلوهای به هم چسبیده ی افسانه ای!!!!!!!
پ.ن2: اعیاد بر همتون مبارک
قاصدک نوشت:دوستان عزیز!خیلی دعام کنید ...خیلی...
سوتـــــــــــــــــی درحد....
سلام به دوستان عزیزدل ، اول نمی خواستیم چیزی بنویسیم اما راستش چند وقت پیش قاصدک یه سوژه ای داد دست من ، منم که ماشالله انقد دلرحمم وبه فکر انبساط روحیه جوانان عزیز بی وقفه در تلاش بودم که یا از راه مسالمت آمیز رضایت عروس خانوم ( استعاره از قاصدک ) بگیرم و دهن همه ی دوستان شیرین بشه ،اما متاسفانه قاصدک خانوم قبول نکرد و برای همین بیخیال رضایت وبله گرفتن شدیم و طبق شیوه ی فوق رزمی خودم تصمیم گرفتم وادارش کنم تا دل مردم شاد بشه....
البته لازم به ذکر که دوستان یه وقت فکر نکنن من مجبورش کردما...نه بابا ،وقتی اعتراف کرد ،با یکم مهربونی ویه شاخه گل وآخرشم یه قهر مصلحتی درستش می کنم وراضی میشه ....از این نظر نگران نباشید مطلب حلاله حلاله.... بقیه ماجرا رو از زبون خودش بشنوید،یعنی بخونید...
عزیزان،بنده باکمال تواضع اومدم اعتراف کنم به یه سوتی گُنده خودم....بگذریم که چقدر نوشتن این پست ماجرا داشت و من چقدر ضربان قلبم بالا و پایین شد از دست این شاپرک و کاراش ولی خوب بلاخره به خیر گذشت....
داستان از اونجا شروع شد که:
(پارازیت نوشت:لازم به ذکره که قبل از همه ی این ماجراها یه اتفاق بسیار دل شادکن برای شاپرک خانوم افتاد ....و ازاونجایی که من هنوز از جونم سیر نشدم از نوشتنش صرف نظر میکنم ...البته فقط به خاطر التماس های شاپرک)زنگ آخربود و طبق معمول چند دقیقه مونده به زنگ بچه ها تو حیاط ولو بودند....من و شاپرک هم روبه روی ساحل ایستاده بودیم و هی تو سرو کله همدیگه میزدیم و هرهر و کروکر میخندیدیم و کلی حال میکردیم که یه دفعه بلندگوی همیشه خراب مدرسمون اسم شاپرک خانومو صدازد و حالمونو کلاً زد با خاک یکی کرد...شاپرک هم رفت ..... من هم که تنهاشده بودم رفتم تو هپروت خیالاتم...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که باتعجب شاپرک رو دیدم که به طرف من می اومد( یه همچین چیزی بی سابقه بود)...یه دفعه دستمو گرفت وهمینطور که منو به طرف سالن مدرسه می کشوند گفت: آقای فلانی اومده فرم نمیدونم چی چی رو(بعدا فهمیدم هیچ ربطی به من نداشت و کلا بدرد نخوربود!!!!!) باید پر کنی.....حالا هرچی من بهش میگم بابا چه فرمی؟چه کشکی؟من حوصله این کارا رو ندارم،تو کتش نمیره که نمیره...تازه راست راست تو چشام نگاه میکنه میگه: بابا سیاهی لشکره... چیزی نیست که، منم پرکردم....خلاصه بایه سری اعمال دلخراش مثل همیشه تونست منو راضی کنه...منم که خراب رفیق!گفتم باشه.....
داخل اتاق که رفتیم آقای فلانی یه سری توضیحاتی فرمودند که بنده به جهت حوصله نداشتن در این امور به هیچ کدومشون توجهی نکردم و فقط مثل یه آدم آهنی سرمو تکون میدادم..تا اینکه بعد از نوشتن اسم و اینا تو فرم:
آقای فلانی:آدرس ایمیلتون؟ من(باکمال اعتمادبه نفس ): www…….
که ناگهان متوجه سکوت چندثانیه ای اطرافم شدم....نگامو که طرف شاپرک برگردوندم دیدم از فشار خنده درونی شده اینهو یه گوله ی قرمز در حال انفجار و با همون صدای آرومو خنده آمیزش گفت:...آخه قاصدک، ایمیل که wwwنداره!!!!!!
منم مثل تازه از خواب پریده ها تنم یخ شده بود و چشام بیرون زده بود...دلم میخواست زمین دهن واکنه و منو قورت بده...وای که چقدر دوست داشتم ازون جیغ های بنفش بکشم(خداییش ضایگی بد دردیه!!!)....ولی به هر ترتیبی بود خودمو کنترل کردم و با خونسردی کامل آدرس ایمیل زاقارتمو دادم .... در طی این مدت هم نگاه های تهدید آمیزی به چهره ی بشاش شاپرک میکردم و بدو بیراه های زیر پوستیمو نثارش میکردم و دلم میخواست زودتر از اونجا بزنم بیرون و یه حساب درست و حسابی از شاپرک برسم....
..........هنوزپامونو چند قدمی از در بیرون نذاشته بودیم که شاپرک زد زیر خنده...حالا نخند کی بخند....من: اِ اِ اِ عجب آدمی ها؟اصن همش تقصیر توئه ...
شاپرک در حالی که نیشش تا بنا گوش وا شده بود گفت:حالا طوری نشده که!!ببین دلمونو شادکردی ...خدا اجرت بده....اینو گفت با ضمیمه چندتا www ....من هم با اجازه شما یه گوشمالی حسابی دادمش تا اون باشه دیگه من و مجبور به کاری نکنه....
بقیشو از شاپرک بشنوید:
چقدر اونروز خندیدیم ......اینم یه خاطره شد برامون ....هروقت قاصدک می خواد سواد ناقص ما ( سوتی هام ) رو به رخم بکشه من این سپرو می گیرم دستم... تا می گم www انگار موی جنو آتیش زدن ...حالا موش ( شاپرک ) بدو گربه ( قاصدک ) تو رو نگیره ....
نتیجه اخلاقی قاصدک: فکرکنم حدودا یه سال پیش بود که یه نفر بدجوری جلوم(البته یه جمعی بودیم) ضایع شده بود،هرچند من به ظاهربه روش نیاوردم ولی کلی به این ماجرا خندیدیم ؛خدا هم این ضایگی رو گذاشت تو دامنمو منو به خودم آورد.......امیدوارم هم خدا و هم اون نفر منو ببخشن...
نتیجه غیراخلاقی شاپرک: همیشه یه آتو برای اذیت کردن دوستاتون داشته باشید؛انشالله خدا قسمت کنه از این سوتی های مردم شاد کن برای همه ی ماها اتفاق بیفته ،مِن جمله خودم ، به نظر من هیچ اشکالی نداره همین قدر که مردم یه لبخندم بزنن می ارزه ...
دوستان تا سوتی دیگر قاصدک و شاپرک خدانگهدار.