سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

از عملیات فوق سری تا دوقلو های افسانه ای

 

سلام دوستان گل...

دیروز حالم زیاد خوب نبود،دلم شکست واسه خاطر همین تصمیم گرفتم امروز که کنارهمیم ،طی یک عملیات انقلابی ! پوزخندیکی از خاطرات بیادموندنی و قشنگمونو بنویسیم و یکمی دلمون شادشه...

ماجرا ازاونجا شروع شد که:

زنگ دوم بیکار بودیم،به خاطر همین از تایم استراحت اول از کلاس زدیم بیرون ...اونروز هوا طراوت خاصی داشتو بارون زیبا یی هم میبارید...منم که عاشق راه رفتن زیر بارون، باکلی التماس شاپرک و راضی کردم باهم بریم زیر بارون قدم بزنیم(البته بعد کلی غر زدن که سردمه و لرزیدم و اینا به یک دقیقه هم نکشید که مارو به زور کتک و قسم و التماس کشوند داخل سالن و چسبید به شوفاژ ....).... یه دفعه فکر یه کاری به سرم زد که هردومون خیلی دوست داشتیم انجامش بدیم و چندبارهم قصدکرده بودیم ولی نشدباید فکر کرد...

(پارازیت نوشت:ساختمون مدرسمون درست تو خط ساحلیه ودیوار حیاط کناری مدرسمون تا دریا حدود 15 متر بیشتر نیست... و دقیقا اون ته حیاط یه تپه ماسه ای داره که اگه بری روش دریا تو دستته بدون هیچ واسطه ای...خلاصه منظره ی خیلی جذابیه...بخاطر همین، اونجا منطقه ممنوعه محسوب میشه!! و دقیقا هم پنجره اتاق معاونامو مشرفه به اونجا)

  

                                                  شاهکار قاصدک!!!!


من:شاپرک، بیا بریم روی تپه روبری دریا ...امروز خیلی دریا قشنگه ها...

شاپرک:دیوونه شدی؟؟؟میبیننمون...      من:فکراونجاشم کردم...

زنگ خورد و سالن خلوت شد ...معاونا و معلما هم رفتن تو اتاق غذاخوری برای نوش جان کردن!!!صبحانه...خوشبختانه سالن غذاخوری به بیرون دید نداشت.......عملیات هم شروع شد ....کاملا حساب شده...

من: رمز عملیات؟  

 شاپرک: زحما زحما...(برای متوجه شدنش خودتونو به زحمت نندازید،عمرا بفهمید؛یه رمزیه بینمونبلبلبلودهنم آب افتاد)     شاپرک:هدف؟  

 من: تسخیر تپه ی ساحلی و افراشتن پرچم دوستیچشمک....

و جفتمون زدیم زیر خنده.....و رهسپار انجام عملیات فوق محرمانمون!!!! شدیم....

بلاخره رسیدیم بالای تپه ...و صحنه ای بس زیبا و نشاط انگیز که ما دو وروجک رو چندلحظه ای ساکت کرد....نم نم بارون همراه باد سرد زمستونی روحمونو نوازش میداد و موج های کبود یکی بعد از دیگری خودشونو پخش ساحل میکردن....

هرچند دلمون نمیومد برگردیم ولی خب استرس دیده شدن در اونجا ترسیدمباعث شد با کلی خنده از تپه بپریم پایین(اگه یه کسی تو اون لحظات مارو میدید فکر میکرد تو یه دوره ای از بچگیمون متوقف شدیمپوزخند...اصن بعضی اوقات بچه بودن هم عالمی داره واسه خودش)...

این بود ماجرای عملیات فوق سری مون ....اما ادامه ماجرای اون روزو  میذارم شاپرک بگه:


زنگ دوم هم به صدا در اومد و ما همچنان در سالن مدرسه به شوفاژ چسبیده بودیم...معلما یکی یکی بیرون میومدن و ما هم بعضا سلامکی میکردیم...که یدفعه دیدیم یکی از معلمامون به سمتمون اومد و روکرد بهمون گفت: ببینم...شما نسبتی دارین باهم؟؟؟؟؟ ما: نه خانوم....

ایشون با تعجب بسیار زیاد: وااااااااای خدای من ....شما چقـــــــــــــــــــــدر شبیه همید؟؟؟؟؟اینوگفت ورفت

منو قاصدک یه نگاهکی بهم کردیم و زدیم زیر خنده ....آخه ما هیچ گونه شباهتی بهم نداریم...(من که به قاصدک میگم یحتمل ژن هامون تغییر کرده....نمیدونم والا خدا عالمه)

یه دفعه دیدیم یکی دیگه از معلمامون همینطور که رد میشد بهمون نیگا کرد و گفت:شما دو قلو ها از هم جدانمیشید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 ما:جـــــــــــــــــــــان!!!!بلـــــــــــــــه.....وااااای

  

  

شوخی نوشت:اینجا بود که لازم شد طبق تجربیات قبلی از اثرات آیت الکرسی و «و ان یکاد»و صدقه استفاده کنیم......آخه بار قبل سر یه قضیه تقریبا مشابه قاصدک  تا یه ماه مریض بود...یه بارم به فاصله دو ثانیه بعد از یک مورد مشابه شاپرک با کله خورد زمین(اینا جدی بودناااا)


  پ.ن1:الان مادوتا معروف شدیم به دو قلوهای به هم چسبیده ی افسانه ای!!!!!!!

  

  پ.ن2: اعیاد بر همتون مبارک


  قاصدک نوشت:دوستان عزیز!خیلی دعام کنید ...خیلی...



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
جمعه 90/11/21 | 10:45 صبح | *قاصدک و شاپرک* | نظر


دریافت کد موزیک