سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

       روز پر ماجرای قاصدک    

این ماجرا واسه اولین روزای امتحاناست...چون وقت نداشتم الان مینویسمش...البته هنوز هم ادامه داره متاسفانه...

                                                        

از اونجایی آدم خعلی بد شانسی هستم دقیقا روز اول خرداد مصادف با شروع امتحان شیرین نهایی بنده باید کمردرد بگیرم و یه ور شم...اونم چه کمردردی؟خدا نصیب هیچکس نکنه ،نه میتونی بشینی ،نه  غذا بخوری، نه یه ور شی ، نه خم شی....؛فقط باید دراز بکشی؛همه ی اینا رو بذار کنار اینکه امتحان بعدیت ریاضی باشه ...

به خاطر همینم گفتیم بریم دکتر شاید یه فرجی شد: رفتیم و جاتون خالی دکترش تازه از خواب پاشده خوابم گرفتبود سه تا آمپول برام تجویز کرد ...بهتر نشدیم که هیچ درد آمپولم بهش اضافه شد(از اونجا بود که مامانم بهم گوشزد کرد که اگه میخوای مثل این دکتر بشی همون بهتر که نشی)

اصن کلا نمیدونم چرا اول خرداد که میشه مریضی ها یادشون میاد که اااا باید بریم سراغ قاصدک! دقیقا پارسال هم اولین روز خرداد بود که آبله گرفتم...اونم به چه شدت...تمام داروهایی رو هم که میخوردم خواب آور بود و دور از جونتون و جونم اینهو معتادا وسط کتاب ولو میشدم...


باتموم اینا گفتم غیرت به خرج بدم و هرنحوی شد درسو بخونم....حالا فک کنید میام بالا برم تو اتاقم درس بخونم.اول میرم تو یه اتاق دیگه که خیر سرم شلوغی اتاقم حواسمو پرت نکنه همین که میرم کتابو باز کنم صذای جیغ دخترهمسایه پشتیمون بلند میشه ..پشتش هم صدای مامامنش که داره دعواش میکنه بعدشم بالطبع صدای باباش و ...همیشه  همین بساط و داریم شب و روزم نداره؛انقدر بلند صحبت میکنن که انگاری در یک متریت وایسادن...فضولی نباشه ولی من نمیدونم کارو زندگی ندارن فک کنید هر شب جمع میشن دور هم تا دیر وقت حرف میزنن اونم بلند بلند؛ بعد جالب اینجاس که صبح هم زودم بیدارمیشن بعداز ظهرا هم نه خودشون میخوابن نه میذارن ما استراحت کنیم...مامانم میگه آمار بحث هاشون دستمه و حتی پیش بینی میشه که امشب قراره سر چه موضعی حرف بزنندپوزخند...گاهی اوقات هم یه کمدی  بپا میشه که بیا و ببین...


از خیر شلوغی اتاق میگذرم میام اتاق خودم ...پنج دقیقه نمیگذره که صدای بوق و جیغ و موزیک بلند میشه...نگو دوتا کوچه اونور تر عقدکنونه...ارکست هم با صدای نکرش یه سره میکوبه و اعصابمو بهم میریزه...بلند میشم پنجره رو ببندم میبینم در حد آبپز شدن پیش میرم ...میرم باز کنم میبینم نمیشهعصبانی شدم!...(خدا بخیر کنه از این به بعد شب و روز نداریم تابستونا که میشه هر هفته عروسی های اینچنینی برپاست اکثرشونم تا نیمه های شب برقراره...کلا خواب بی خواب)

خلاصه یه دوساعتی رو به همین منوال تحمل میکنیم ضمن اینکه گرما و درد هم بدجور کلافم کرده...تااینکه بلاخره به سلامتی عقدکنان تموم شد...میرم پنجره رو باز میکنم یه نفس راحت میکشم و میگم خدارو شکر بلاخره تموم شد...همین که میام به یه زاری رو صندلی میشینم صدای بچه  ها از کوچه میاد که طبق معمول تابستونا نزدیک غروب همشون از کوچه های مجاوربه سرپرستی پسر عموی فسقلی و کپل بنده (که شیطونه میگه برم یه روز گوششو بتابونمدعوا ) تو کوچمون گل کوچیک را میندازن...آخه یکی نیس به اینا بگه جوجه ها آخه مگه تو این محله فقط کوچه ما وجود داره خب برید تو یه کوچه دیگه بازی کنید



از اون طرف صدای مداحی بلند پسر همسایه از خونشون گوش فلک و کرکرده(نخند شاپرک!!!).... دیگه جوش آوردم کلم شده اندازه یه بشکه...منتظرم این عصبانیتمو سر یه نفر خالی کنم که بله...طبق معمول پدر جان وارد میشوند که به دختر عزیزشون سر بزنن و با کله ورم گرده و قرمز من مواجه میشه..منتظرم یه چیزی بگه عین انار پاره شم که اونم بله؛با کمال آرامش میگه:خسته نباشی دخترم درسا رو میخونی؟منم که منتظر یه تلنگر بودم کم نمیذارمو شروع میکنم دادو بیداد کردن:

«خسته نباشم...درس بخونم! ...با این وضع......این از اون پشتی ها که همیشه باهم جنگ و دعوا دارن، این از این بچه های بییییییییییییییییب که وقت و ناوقت سرشون نمیشه ...هوام که انقد گرمه چیزی نمونده کباب شم... اه...این چه وضعشه...اصن چرا اتاقم کولر نداره(چرا در گنجه بازه؟کو تخم مرغ تازه و...)...ناسلامتی سال بعد کنکور دارم...بااین وضع چیجوری درس بخونم.... تو این سرو صدا... شورشو دراوردن...ما نخوایم صدای ارکست و بشنویم باید کی رو ببینیم و ...»

منتظرم بابام بگه بیشین بینم بچه ی بوووووووووق بلکه یه ذره  دلم خنک شه...اصن دلم میخواد یکی کتکم بزنه...

اما همینجوری نیگام میکنه بعد میزنه زیر خنده و خیلی آروم میگه خیله خوب؛ باشه عزیزم(خودمم حرفام یادم یاد خندم میگیره) ...حالا آروم باش بعد رو سرم دس میکشه...باآرامشش دیوونه تر میشم...دیگه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار...میگم آره دیگه شما نخندی کی بخنده و... با اعمال فجیعه تمام کلافگی و عصبانیتمو بیرون میریزم...الهی بمیرم واسه بابام که  میدونه اگه بیشتر بمونه ممکنه کار به جای باریک بکشه بعداز کلی دلداری ، با نهایت آرامش اتاقو ترک میکنه...ومن:



شب شدبیخیال همه اینا میگم بگیرم زودتر بخوابم  لااقل سر امتحان خواب نباشم.تازه میرم تو دل خواب که یه دفعه یه صدای گوش خراشی منو از جا میپرونه...به خودم که میام میبینم از شوک این صدا پنج دقیقس عین خل و چلا زل زدم به سقف...بعد میفهمم بعله طبق معمول همسایه روبروییمون ساعت 12 شب تازه یادش اومده ماشینشو بذاره تو پارکینگ(شاپرک گفتم نخند ،دهع!!!)؛ شیطونه میگه ایندفعه خودم یه وامی چیزی بهشون بدم برن درشونو ریموت دار کنن...اخه یه بار دوبار نیستش که اصن این همسایمون معروفه به این کار تازه انقدم داغون در و بازو بسته میکنن که من آخر یا خودمو خفه میکنم یا بازم خودمو!!

نتیجه همه اینا چی شد تا صبح بی خوابی و بالا زدن آدر نالین...


بلاخره به هر بد بختی بود صبح شد ،رفتم بلندشم که جیغم رف هوا...کمرم آنچنان گرفته بود که حتی نمیتونستم بلند شم...اصن یه وضعی...فک کنم آمپوله تازه اثرشو گذاشته بودپوزخند...با گریه بلندشدم و به هر مشقتی بود خودمو به مدرسه رسوندم... کم مونده بود با برانکارد حملم کنن


حالا با این وضع کمرم چطوری رو صندلی بشینم و امتحان بدم؟!این بود که با مدیر حوزه صحبت کردم که روی این امتحان بدم...بعدشم شاپرک بیچاره با یکی از بچه های دیگه صندلیه رو با کلی شوخی و خنده سه طبقه کشوندن و از پله ها بالا اوردن برای قاصدک خانوم گل...حالا از اون روز تک و تنها تو راهرو رو این صندلی امتحان میدم:) 

اینم از ماجرای ما...


·        * * * * * * *


قاصدک ن1 :حالا یکی بهم بگه با این وضع چطوری درس بخونم آخه؟:(


قاصدک ن2 :خوب شد تموم شد...خیلی روز وحشتناکی بود....بهم ثابت شده یه روز که حالت خوب نباشه


عالم و آدم دست به دست هم میدن تا اون روزو واست به احسن وجه خراب کنن.


قاصدک ن 3:ممنون که به پرحرفی هام گوش دادید دوستان عزیز:) 


قاصدک ن4:شاپرک به جون «زحما» اگه اونجاها بخندی کلتو میکنم...گفته باشم...






 



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
چهارشنبه 91/3/10 | 3:45 عصر | *قاصدک* | نظر


دریافت کد موزیک