لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
خدایا ممنونتم....هنوزم باورم نمیشه...خیــــــــــــــــــــــــــلی ذوق زده ام.....انقدر یه دفعه ای و زود همه چی جور شد که خودمم تو بهت و حیرتم....تا چشام به ضریح بی بی و گنبد سبز جمکران نیفته باورم نمیشه...خدایا چقدر تو بزرگی...درسته که جنوب رفتنمون جورنشد....خیلی دوست داشتم تولد امسالمو کنار شهدا باشم ولی وقتی فکر میکنم که کنار ضریح بی بی هستم دلم قنج میره...خوب جواب دلمو دادی خداجون... راضیاَ برضاک
چقدر به یه سفر تنهایی نیاز داشتم....الحمدلله رب العالمین
پ.ن:دوستان عزیز حلالم کنیــــــــــــــــــــد...اگه لایق باشم دعاگوی همتون خواهم بود...
قبل نوشت: به بهانه ماه شهادت دایی های بزرگوارم در پنجم و بیست و سوم اسفند می نگارم... اول دایی بزرگه بعدشم کوچیک دایی کوچیکه هم هستیم....
اومدم امروز براتون لالایی بخونم...از همون لالایی هایی که مامانم هراز گاهی با بغض های همیشگیش واسم میخونه...اما از کجاش بگم؟...بزار از اول بگم....از اوج مهربونیات...از اینکه بعد از مرگ پدر شما که فقط 13 سالت بود شدی سرپرست خونواده...روزا کارو شبا درس...انقدر مهربانانه تلاش میکردی و جای خالی پدر رو پر کرده بودی که مادرم که بعد از فوت پدر بدنیا اومده بود بهت میگفت بابا....راستی دایی جون چرا مادر به اینجای لالایی که میرسه چشاش خیس میشه؟
از اینکه با اینهمه رنج و سختی ،دوران انقلاب با جون و دل مبارزه کردی... بعدشم شدی معلم...و اونم چه معلمی...حقا که درس عشق و خوب یادم دادی...آره درس عشق و از اینجا یاد گرفتم که بدون دیدن دختر کوچولوت پرکشیدی و رفتی ...از اونجا یاد گرفتم که به مادرت گفته بودی وقتی خبر شهادتت رسید گریه نکنه و هرجا که هست نماز شکر بجا بیاره ومادرت هم چه زیبا جلوی چشای بهت زده همه بدون اینکه خم به ابرو بیاره به وصیتت عمل کرد...دایی جان دهلران را گلگون کردی با خونت...شهادتت مبارک
(فرازی از وصیت نامه ایشان:
-به منافقان و ملحدان بگویید اگر بدنم صد پاره شود و وجودم مشتی خاکستر گردد؛ذره ذره از خاکستر وجودم لااله الا الله....و محمد رسول الله...و علی ولی الله و حسین ثارالله و مهدی بقیه الله و خمینی روح الله می گوید.
-خطاب به برادران و خواهران معلم:در تدریس نیتتان قربه الی الله باشد که افکار فرزندان معصوم این آب و خاک با دست توانای شما عزیزان به رشد میرسد.)
اما از شما چی بگم،از بازیگوشی ها ی دوست داشتنی ات که بغض مادر را به خنده مبدل میکنه...یا از اخلاقیاتی که هرکدومش نشون میده که شما دنیایی نبودید...
اصلا بذار از ازدواجت بگم ....از اینکه بخاطر اجابت و اطاعت امر مادرت ازدواج کردی..از اینکه روز خواستگاری برای همسرت داستان حنظله رو تعریف کردی و گفتی که حتما شهید میشی...یعنی دایی جون واقعا میدونستی شهید میشی؟
هنوز در عجبم که چطور و با چه روحیه ای تونستی خبر شهادت برادر بزرگترتو که هیچ نشونی هم ازش نبود واسه مادرت بیاری؟...دست نوشته ها و وصیت نامتو که میخونم میفهمم که واقعا ازاین دنیا بریده بودی...
که دنیا لیاقت آدمهایی چون شمارو نداره...لیاقت دنیا منم... خاک فاو مشتاق تو بود....
شاید بهتربود به جای این لالایی ها دست نوشته هاتو میذاشتم:
-خدایا من این خبر را چگونه به خانه ببرم و چگونه دوری برادر را طاقت بیاورم؛آن شهید بی جنازه و مفقود الاثر...مادرم از من برادر میخواهد...
- مادرم؛در شهادتم گریه مکن چون عشقی که این لباس سبز در دلم نهاد دیگر طاقت ماندن در این دنیای مادی و زندان را ندارم.(5/5/61)
- خدایا آنقدر شور شهادت در سر دارم که نمیدانم چه کنم،خدایا دوستان همه رفتند و ما ماندیم؛آنقدر گریه و دعا میکنم که معشوقم ،به تو برسم.(1/9/62)
- مادر نورانیتی در دلم ایجاد شده که جز خدا خوشی دیگر ندام،نمیدانم یا دیوانه شدم یا در رویا هستم؛عاشق شدم، عاشق خدا.خدایا میشود روزی بیاید که به نفس مطمئنه برسم.
قاصدک نوشت: دایی های عزیزم ...واقعا شرمندتونم....نمیدونم چطوری باید اون دنیا جواب خون پاک شما و همه ی شهدارو بدم...ببخشید منو که حقتون بر گردنم خیلی بیش تر از اینا بود...العـــــــــــــــــــــــــــــــفو....:(
دلکــــــــــــــــــــــــــــــــــم......!!!!
خیلی وقته که سرجات نیستی...همه جا هستی جز اینجا...آخه بی انصاف، هرجا میری خب منم با خودت ببر...
اصلا اینبار که پیدات کردم میسپارمت دست خـــــــــــــــــــــدا...
آره خداجون ،دست تو که باشه خیلی بهتره...اینطوری نه تنگ میشه ،نه میگیره،نه میشکنه،نه سیاه و کثیف میشه و نه
هـــــــــــــــوایی....پیش تو آرومِ آرومه....
قاصدک نوشت:واســـــــــــــــــــــــه دلمون دعا کنید:(
آمده بود برای خداحافظی ...به مقصد ک ر ب ل ا...ومن ملتمسانه با چشمان لرزانم چشمانش را
درمی نوردیدم...تا بلکه تصویری از بین الحرمین را در چشمانش پیدا کنم ...او هم از چشمانم همه چیز را
خوانده بود....شاید به خاطر همین بود که گفت :ایشالا دفعه ی بعد باهم مبریم....و من دلخوش کردم به دفعه ی بعد...
که ناگهان واهمه ی این شعر دلمو پرکرد:
برمشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا
بردلم ترسم بماند آرزوی کربلا
نکند،نکند واقعا چشمانم از دیدن آن قطعه از بهشت و دیدار یار بی نصیب بماند و دلم در انتظار این عشق بسوزد...
این روزا هرجا میرم ،به هرکی میرسم،به هر وبی سر میزنم بوی کربلا رو میده....اونم کربلای ایرانو...همه جا
صحبت از اونجاست... هرکلمه ای که از اونجا میشنوم چشمامو تر میکنه و دلمو تشنه تر... تا جایی که
دیگه طاقت ندارم...طاقت شنیدن نام ک ر ب ل ا، ش ل م چ ه، ط ل ا ی ی ه و....رو ندارم....با این که هیچ وقت
چشام ندیده و جسمم لمس نکرده اونجا بودن رو...
ولی کاش ،کاش یه ثانیه حتی یه ثانیه فرصت اینو پیداکنم که تو اون قطعه از بهشت نفس بکشم...خاکشو در
آغوش بگیرم و... ببارم...
حس میکنم اگه تا اونجا برم یعنی نصف راه کربلا رو رفتم...مگر نه اینکه شهدا مقصدشون کربلا بود... و چه زیبا
تا کربلا پرواز کردند و تو آغوش عشقشون حسین آرمیدند...و به مقصدشون رسیدند...
قاصدک نوشت: بزرگترین عیدی که امسال میتونم بگیرم اینه که جورشه انشاالله با شاپرک بریم کربلای ایران... داریم به هردری میزنیم، به همه جا روی آوردیم ،نمیدونم شاید واقعاشهدا من گنهکارو نمیخوان که نمی پذیرند منو...ولی من کم نمیارم...انقدر التماس میکنم....انقدر ناله میکنم که مارو بطلبن...واسمون دعاکنید ...خواهش میکنم ازتون تو لحظات دلشکستگی هاتون دعامون کنید کارامون ردیف شه... امسال دیگه نمیتونم تاب بیارم...
بــــــــــــــــــــــ ــــغـــ ض نوشـــت
تاحالا شده بغض خفت کنه ولی مجبور باشی خودتو شاد جلوه بدی و بخندی....
تاحالا شده روزات انقدر تلخ بشه که هر ثانیش مثل یه قرن بگذره....
تاحالا شده با اشک زندگی کنی، بااشک نفس بکشی، با اشک بخوابی،با اشک بیدار شی، بااشک...
تا حالا شده رنج کشیدن عزیزترینتو ببینی و نتونی کاری واسش بکنی...اونوقته که ترجیه میدی کاش هیچوقت وجود نداشتی...
تا حالا شده حس کنی بودن و نبودنت هیچ فایده ای واسه عزیزترینت نداره...
تا حالا شده حرفهای پراز یاس عزیزترینتو بشنوی ،که هرکدومش مثل یه خنجر قلبتو سوراخ سوراخ کنه...
تاحالا شده احساس کنی دیگه تحمل و ظرفیت دیدن اذیت شدن و رنج عزیزتو نداری...
تاحالا شده زندگیت تو لبخند کسی خلاصه بشه ،بعد بفهمی دیگه لبخندی وجود نداره...اونوقته که حاضری هزار بار زندگیتو بدی واسه یه بار
دیگه لبخندزدنش...
تاحالا شده اشک بریزی، فریاد بکشی،التماس کنی ولی صدات به جایی نرسه...
انشالله که هیچ وقت نشه...
کاش آدمها میفهمیدند هزینه شکستن دل دیگران خیلــــــــــــــــــــــی زیاده....
درد نوشت:تو لحظه های خداییتون دعــــــــــــــــــــــــــ ا مـــــــــــــــــــ و ن کنید......
ق.ن:اَمّن یججیِب المضطرّ اذا دَعاه و یَکشِف السّوء
بهارمن آمدی
چه زود شکوفه های سفیدت را به رخ برفهای زمستانی کشیدی...
زمستان که هنوز نرفته است...
ببین،ببین هنوز با سوزَش تازیانه به صورتم میزند...
حالا که آمدی عیبی ندارد...
اصلا چه فرقی میکند که زمستان برود یا تو بیایی...
من که هنوز درغم پاییزم.....دلتنگ پاییزم...
داستان اول:
ایام نزدیک 9 دی بود که سرکلاس(اگه اشتباه نکنم فیزیک) نشسته بودیم ،بین تنفس کوتاهی که داشتیم یکی از شاگرد خوبای کلاسمون!!!!که دوتا صندلی با من فاصله داشت درحالی که به تراکت« 9 دی روز بصیرت و بیعت امت با ولایت گرامیباد» اشاره می کرد به من گفت: 9 دی چه مناسبتیه؟؟؟؟؟
من باتعجب و در حالی که فکرمیکردم فقط تاریخ و فراموش کرده ،گفتم:یادت رفته؟؟؟ همون قضیه روز عاشورا ...بعدش حماسه مردم و قضایای فتنه دیگه....
اون: چی؟؟؟؟کی؟ کجا؟روز عاشورا؟؟؟!!!قضیه چیه؟؟؟؟؟
ومن موندم مات و مبهوت که از کجای قضیه براش توضیح بدم....مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور ممکنه یه جوون ایرانی و مسلمون ندونه این موضوع به این مهمی رو ؟!!که تو جامعش چی میگذره و حتی کمترین اطلاعات رو درمورد مسائلی که دور و برش اتفاق میفته ندونه...و به قول بچه ها اطلاعاتش در حد اخبارم نباشه!!!....
اما داستان دوم:
وقت آزاد کلاس بودو منو شاپرک مشغول صحبت کردن بودیم که دوباره همون همکلاسیمون گفت:«راستی بچه ها ....دیدید جدایی نادر از سیمین فرهادی گلدن گلوب گرفته؟ تازه شنیدم کلی بهش گیردادن چرا با آنجلیا جولی دست داده و اینا؟؟!!!واقعا چه گیر بیخودی!تازه طفلک تو صحبتاش مردم ایرانو صلح طلب خطاب کرده!...خوب اون یه فرد ملی گراست و افکار و عقاید خودشو داره...دلیل نمیشه اونجا اسلامی فکر کنه.....»
من و شاپرک هم که حسابی کلمون ازاین حرفا دود کرده بود سعی کردیم با حرفهای منطقی
قانعش کنیم....ولی بعید میدونم قانع شده باشه!! چون اصولا بحث باید با کسایی باشه که یه سری عقاید اولیشون باهم یکی باشه که واسه ماهم متاسفانه نبود....
البته همه اینا رو میشه تحمل کرد ولی اینکه یه معلمی که میتونم بگم تقریبا اطلاعات کافی نداره و دیدش به مسائل خیلی سطحیه(متاسفانه امثال این معلمها حداقل تو مدرسه ما کم نیست) بیاد و از بچه ها بخواد درمورد مسائل مهمی مثل قیمت ارز و سکه ؛تحریم نفتی و سیاستهای دولت!!!!! اظهار نظرکنن رو دیگه هیچ رقمه نمیشه تحمل کرد...(البته من با بحث تو کلاسها مخالف نیستم ...فقط میخوام بگم کسی که بحث میکنه باید حداقل اطلاعات رو راجع به اون موضوع بدونه تا حداقل دیگران با تفکرات بی اساس اون به اشتباه نیفتن ).....دیگه خودتون بخونید که در یه همچین جوی چه تحلیلهای آبدوغ خیاری ممکنه راجع به مسائل بشه...
خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و صحبتی راجع بهش نکنم ولی دیدم اوضاع داره خیلی خراب میشه ،اومدم تو بحث.....چشمتون روز بد نبینه، تا اومدم راجع به یه مسئله ای دلیل بیارم دیدم نه تنها کسی هیچی درموردش نمیدونه بلکه هیچی هم در موردش نمیدونه!!!!! و اونجا بود که فهمیدم....ای بابا ؛خانه از پای بست ویران است....
قاصدک نوشت1:نمیدونم مقصر این قضایا کی میتونه باشه ،ولی به نظرم در رابطه با داستان اول اگه خود مدرسه فقط به زدن تراکت به در و دیوار مدرسه اکتفا نمیکرد و حداقل از یه شخص آگاه برای صحبت برای بچه ها دعوت میکرد...شاید خیلی بهترمیشد...شاید این کوتاهی ها فقط مربوط به مدرسه ی ما باشه(که انشاالله هم همینطوره) به نظرمن اونطوری که به آموزش بچه ها توجه میکنه به پرورششون هیچ توجهی نمیکنه...
قاصدک نوشت 2:دلم از این داستانها که یکی دوتاهم نیست خیلی پره، چه کنم که همشو هم نمیشه گفت....این گفتگوی چند روز پیش من و همون همکلاسی مونو بخونید:
من:راستی بچه ها میدونستید 17 ربیع الاول جمعه ست؟
اون:مگه 17 ربیع الاول چه خبره!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من:
قاصدک نوشت 3: قصدم اصلا سیاه نمایی اوضاع نیست،.حتما جوونای ایرانی بصیرت وآگاهیشون خیلی بیشترازاین حرفهاست... من صرفا از تجربیات و دیده هام اونم تو مدرسه ی خودمون میگم....
در ضمن اصلا هم نمیخوام بگم ما نسبت به مسائل خیلی بینش و آگاهی داریم ...نه؛ ...ولی حداقل از اتفاقاتی که دور و برمون میگذره یه چیزایی میدونیم ...پس لطفا سوء برداشت نشه...