سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

بــــــــــــــــــــــ ــــغـــ ض نوشـــت

تاحالا شده بغض خفت کنه ولی مجبور باشی خودتو شاد جلوه بدی و بخندی....

تاحالا شده روزات انقدر تلخ بشه که هر ثانیش مثل یه قرن بگذره....

تاحالا شده با اشک زندگی کنی، بااشک نفس بکشی، با اشک بخوابی،با اشک بیدار شی، بااشک...

تا حالا شده رنج کشیدن عزیزترینتو ببینی و نتونی کاری واسش بکنی...اونوقته که ترجیه میدی کاش هیچوقت وجود نداشتی...

تا حالا شده حس کنی بودن و نبودنت هیچ فایده ای واسه عزیزترینت نداره...

تا حالا شده حرفهای پراز یاس عزیزترینتو بشنوی ،که هرکدومش مثل یه خنجر قلبتو سوراخ سوراخ کنه...

تاحالا شده  احساس کنی دیگه تحمل و ظرفیت دیدن اذیت شدن و رنج عزیزتو نداری...

تاحالا شده زندگیت تو لبخند کسی خلاصه بشه ،بعد بفهمی دیگه لبخندی وجود نداره...اونوقته که حاضری هزار بار زندگیتو بدی واسه یه بار  

دیگه لبخندزدنش...

تاحالا شده اشک بریزی، فریاد بکشی،التماس کنی ولی صدات به جایی نرسه...


انشالله که هیچ وقت نشه...

لحظه هایمان بارانی است

کاش آدمها میفهمیدند هزینه شکستن دل دیگران خیلــــــــــــــــــــــی زیاده....





درد نوشت:تو لحظه های خداییتون دعــــــــــــــــــــــــــ ا مـــــــــــــــــــ و ن کنید......

ق.ن:اَمّن یججیِب المضطرّ اذا دَعاه و یَکشِف السّوء

 



برچسب‌ها: دلنوشته
یکشنبه 90/11/30 | 9:1 عصر | *قاصدک* | نظر

بهار زودرس دیارما....دلم تنگ پاییز است...



  

بهارمن آمدی

  

چه زود شکوفه های سفیدت را به رخ برفهای زمستانی کشیدی...


زمستان که هنوز نرفته است...


ببین،ببین هنوز با سوزَش تازیانه به صورتم میزند...


 حالا که آمدی عیبی ندارد...


 اصلا چه فرقی میکند که زمستان برود یا تو بیایی...


من که هنوز درغم پاییزم.....دلتنگ پاییزم...


یکشنبه 90/11/23 | 6:46 عصر | *قاصدک* | نظر

از عملیات فوق سری تا دوقلو های افسانه ای

 

سلام دوستان گل...

دیروز حالم زیاد خوب نبود،دلم شکست واسه خاطر همین تصمیم گرفتم امروز که کنارهمیم ،طی یک عملیات انقلابی ! پوزخندیکی از خاطرات بیادموندنی و قشنگمونو بنویسیم و یکمی دلمون شادشه...

ماجرا ازاونجا شروع شد که:

زنگ دوم بیکار بودیم،به خاطر همین از تایم استراحت اول از کلاس زدیم بیرون ...اونروز هوا طراوت خاصی داشتو بارون زیبا یی هم میبارید...منم که عاشق راه رفتن زیر بارون، باکلی التماس شاپرک و راضی کردم باهم بریم زیر بارون قدم بزنیم(البته بعد کلی غر زدن که سردمه و لرزیدم و اینا به یک دقیقه هم نکشید که مارو به زور کتک و قسم و التماس کشوند داخل سالن و چسبید به شوفاژ ....).... یه دفعه فکر یه کاری به سرم زد که هردومون خیلی دوست داشتیم انجامش بدیم و چندبارهم قصدکرده بودیم ولی نشدباید فکر کرد...

(پارازیت نوشت:ساختمون مدرسمون درست تو خط ساحلیه ودیوار حیاط کناری مدرسمون تا دریا حدود 15 متر بیشتر نیست... و دقیقا اون ته حیاط یه تپه ماسه ای داره که اگه بری روش دریا تو دستته بدون هیچ واسطه ای...خلاصه منظره ی خیلی جذابیه...بخاطر همین، اونجا منطقه ممنوعه محسوب میشه!! و دقیقا هم پنجره اتاق معاونامو مشرفه به اونجا)

  

                                                  شاهکار قاصدک!!!!


من:شاپرک، بیا بریم روی تپه روبری دریا ...امروز خیلی دریا قشنگه ها...

شاپرک:دیوونه شدی؟؟؟میبیننمون...      من:فکراونجاشم کردم...

زنگ خورد و سالن خلوت شد ...معاونا و معلما هم رفتن تو اتاق غذاخوری برای نوش جان کردن!!!صبحانه...خوشبختانه سالن غذاخوری به بیرون دید نداشت.......عملیات هم شروع شد ....کاملا حساب شده...

من: رمز عملیات؟  

 شاپرک: زحما زحما...(برای متوجه شدنش خودتونو به زحمت نندازید،عمرا بفهمید؛یه رمزیه بینمونبلبلبلودهنم آب افتاد)     شاپرک:هدف؟  

 من: تسخیر تپه ی ساحلی و افراشتن پرچم دوستیچشمک....

و جفتمون زدیم زیر خنده.....و رهسپار انجام عملیات فوق محرمانمون!!!! شدیم....

بلاخره رسیدیم بالای تپه ...و صحنه ای بس زیبا و نشاط انگیز که ما دو وروجک رو چندلحظه ای ساکت کرد....نم نم بارون همراه باد سرد زمستونی روحمونو نوازش میداد و موج های کبود یکی بعد از دیگری خودشونو پخش ساحل میکردن....

هرچند دلمون نمیومد برگردیم ولی خب استرس دیده شدن در اونجا ترسیدمباعث شد با کلی خنده از تپه بپریم پایین(اگه یه کسی تو اون لحظات مارو میدید فکر میکرد تو یه دوره ای از بچگیمون متوقف شدیمپوزخند...اصن بعضی اوقات بچه بودن هم عالمی داره واسه خودش)...

این بود ماجرای عملیات فوق سری مون ....اما ادامه ماجرای اون روزو  میذارم شاپرک بگه:


زنگ دوم هم به صدا در اومد و ما همچنان در سالن مدرسه به شوفاژ چسبیده بودیم...معلما یکی یکی بیرون میومدن و ما هم بعضا سلامکی میکردیم...که یدفعه دیدیم یکی از معلمامون به سمتمون اومد و روکرد بهمون گفت: ببینم...شما نسبتی دارین باهم؟؟؟؟؟ ما: نه خانوم....

ایشون با تعجب بسیار زیاد: وااااااااای خدای من ....شما چقـــــــــــــــــــــدر شبیه همید؟؟؟؟؟اینوگفت ورفت

منو قاصدک یه نگاهکی بهم کردیم و زدیم زیر خنده ....آخه ما هیچ گونه شباهتی بهم نداریم...(من که به قاصدک میگم یحتمل ژن هامون تغییر کرده....نمیدونم والا خدا عالمه)

یه دفعه دیدیم یکی دیگه از معلمامون همینطور که رد میشد بهمون نیگا کرد و گفت:شما دو قلو ها از هم جدانمیشید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 ما:جـــــــــــــــــــــان!!!!بلـــــــــــــــه.....وااااای

  

  

شوخی نوشت:اینجا بود که لازم شد طبق تجربیات قبلی از اثرات آیت الکرسی و «و ان یکاد»و صدقه استفاده کنیم......آخه بار قبل سر یه قضیه تقریبا مشابه قاصدک  تا یه ماه مریض بود...یه بارم به فاصله دو ثانیه بعد از یک مورد مشابه شاپرک با کله خورد زمین(اینا جدی بودناااا)


  پ.ن1:الان مادوتا معروف شدیم به دو قلوهای به هم چسبیده ی افسانه ای!!!!!!!

  

  پ.ن2: اعیاد بر همتون مبارک


  قاصدک نوشت:دوستان عزیز!خیلی دعام کنید ...خیلی...



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
جمعه 90/11/21 | 10:45 صبح | *قاصدک و شاپرک* | نظر

داستان اول:

ایام نزدیک 9 دی بود که سرکلاس(اگه اشتباه نکنم فیزیکتهوع‌آور) نشسته بودیم ،بین تنفس کوتاهی که داشتیم یکی از شاگرد خوبای کلاسمون!!!!که دوتا صندلی با من فاصله داشت درحالی که به تراکت«  9 دی روز بصیرت و بیعت امت با ولایت گرامیباد» اشاره می کرد به من گفت: 9 دی چه مناسبتیه؟؟؟؟؟نکته بین         

من باتعجب و در حالی که فکرمیکردم فقط تاریخ و فراموش کرده ،گفتم:یادت رفته؟؟؟ همون قضیه روز عاشورا ...بعدش حماسه مردم و قضایای فتنه دیگه....

اون: چی؟؟؟؟کی؟ کجا؟روز عاشورا؟؟؟!!!قضیه چیه؟؟؟؟؟یعنی چی؟

ومن موندم مات و مبهوت که از کجای قضیه براش توضیح بدم....مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور ممکنه یه جوون ایرانی و مسلمون ندونه این موضوع به این مهمی رو ؟!!که تو جامعش چی میگذره و حتی کمترین اطلاعات رو درمورد مسائلی که دور و برش اتفاق میفته ندونه...و به قول بچه ها اطلاعاتش در حد اخبارم نباشه!!!....

اما داستان دوم:

وقت آزاد کلاس بودو منو شاپرک مشغول صحبت کردن بودیم که دوباره همون همکلاسیمون گفت:«راستی بچه ها ....دیدید جدایی نادر از سیمین فرهادی گلدن گلوب گرفته؟ تازه شنیدم کلی بهش گیردادن چرا با آنجلیا جولی دست داده و اینا؟؟!!!واقعا چه گیر بیخودی!تازه طفلک تو صحبتاش مردم ایرانو صلح طلب خطاب کرده!...خوب اون یه فرد ملی گراست و افکار و عقاید خودشو داره...دلیل نمیشه اونجا اسلامی فکر کنه.....»

 من و شاپرک هم که حسابی کلمون ازاین حرفا دود کرده بودعصبانی شدم! سعی کردیم با حرفهای منطقیمؤدب قانعش کنیم....ولی بعید میدونم قانع شده باشه!! چون اصولا بحث باید با کسایی باشه که یه سری عقاید اولیشون باهم یکی باشه که واسه ماهم متاسفانه نبود....

البته همه اینا رو میشه تحمل کرد ولی اینکه یه معلمی که میتونم بگم تقریبا اطلاعات کافی نداره و دیدش به مسائل خیلی سطحیه(متاسفانه امثال این معلمها حداقل تو مدرسه ما کم نیست) بیاد و از بچه ها بخواد درمورد مسائل مهمی مثل قیمت ارز و سکه ؛تحریم نفتی و سیاستهای دولت!!!!! اظهار نظرکنن رو دیگه هیچ رقمه نمیشه تحمل کرد...(البته من با بحث تو کلاسها مخالف نیستم ...فقط میخوام بگم کسی که بحث میکنه باید حداقل اطلاعات رو راجع به اون موضوع بدونه تا حداقل دیگران با  تفکرات بی اساس اون به اشتباه نیفتن ).....دیگه خودتون بخونید که در یه همچین جوی چه تحلیلهای آبدوغ خیاری ممکنه راجع به مسائل بشه...

خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و صحبتی راجع بهش نکنم ولی دیدم اوضاع داره خیلی خراب میشه ،اومدم تو بحث.....چشمتون روز بد نبینه، تا اومدم راجع به یه مسئله ای دلیل بیارم دیدم نه تنها کسی هیچی درموردش نمیدونه بلکه هیچی هم در موردش نمیدونه!!!!! و اونجا بود که فهمیدم....ای بابا ؛خانه از پای بست ویران است....

  





قاصدک نوشت1:نمیدونم مقصر این قضایا کی میتونه باشه ،ولی به نظرم در رابطه با داستان اول اگه خود مدرسه فقط به زدن تراکت به در و دیوار مدرسه اکتفا نمیکرد و حداقل از یه شخص آگاه برای صحبت برای بچه ها دعوت میکرد...شاید خیلی بهترمیشد...شاید این کوتاهی ها فقط مربوط به مدرسه ی ما باشه(که انشاالله هم همینطوره) به نظرمن اونطوری که به آموزش بچه ها توجه میکنه به پرورششون هیچ توجهی نمیکنه...





قاصدک نوشت 2:دلم از این داستانها که یکی دوتاهم نیست خیلی پره، چه کنم که همشو هم نمیشه گفت....این گفتگوی چند روز پیش من و همون همکلاسی مونو بخونید:

من:راستی بچه ها میدونستید 17 ربیع الاول جمعه ست؟          


اون:مگه 17 ربیع الاول چه خبره!!!!!!!!!!!!!!!!!!


من:




قاصدک نوشت 3: قصدم اصلا سیاه نمایی اوضاع نیست،.حتما جوونای ایرانی بصیرت وآگاهیشون خیلی بیشترازاین حرفهاست... من صرفا از تجربیات و دیده هام اونم تو مدرسه ی خودمون میگم....

در ضمن اصلا هم نمیخوام بگم ما نسبت به مسائل خیلی بینش و آگاهی داریم ...نه؛ ...ولی حداقل از اتفاقاتی که دور و برمون میگذره یه چیزایی میدونیم ...پس لطفا سوء برداشت نشه... 

 



برچسب‌ها: بصیرت
یکشنبه 90/11/16 | 2:5 عصر | *قاصدک* | نظر

 



سلام به دوستان خوبم

نی نی

داشتم وسایل داخل کیفم رو مرتب می کردم که چشمم به یه تکه کاغذ که توش دوبیت شعر یادداشت کرده بودم افتاد یاد وخاطره اون روز که این شعر رو نوشتم تو ذهنم تداعی شد.



من وبابام وعمه جونم وشوهر عمه ام پشت در اتاق عمل منتظر مامانم بودیم ( فقط بگم که مامانم برای یک مشکل مفصلی نیاز به عمل داشت که حالا خداروشکر به خیر گذشته ) همینطور که نشسته بودم وتو دلم برای سلامتی مادرم دعا می خونم یکم به اطرافم  نگاه کردم تازه متوجه شدم که این بیمارستان زایشگاه هم هست وتمام کسانی که اطرافم هستن به جز ما منتظر ورود یه کوچولوی خوشگل هستن منم که یه جورایی رشته مورد علاقه ام همین بود و دوست داشتم تو آینده این شغل رو ادامه بدم کنجکاو شدم که ببینم مریض های آینده ام  پشت در اتاق عمل چه حالی دارنقاط زدم

صحنه خیلی جالبی بود خانوما که تا چند دقیقه دیگه مادر می شدن خوشحال بودن ویک کم هم نگران وپدرای آینده مثل پروانه دور سرشون می گشتن ، بعضی ها که اصلا تو این دنیا نبودن وتو ابرها سیر می کردن که عمه ام گفت : " بیچاره ها نمی دونن چه گرفتاری ها و بی خوابی هایی که انتظارشونو نمی کشه ... " و لبخند می زد  وبماند سرکوفت هایی که اغلب خانوم هایی که این دوره رو گذروندن به شوهر هاشون میزنن ونصیحت هایی که میگن از امروزی ها یاد بگیر که شوهر عمه ی  منم بی نصیب نموند وبابام از اینکه مامانم نبود شانس آورد و می خندیدخیلی خنده‌دار، کلی خندم گرفته بودپوزخند

خیلی برام جالب بود ، خیلی از پدرها ومادر ها از دردسرهای بزرگ کردن وخواسته های بچه ها میگن اما باز هم مشتاقانه پذیرای این مهمون کوچولو هستن ، تو این فکرا بودم که اولین فرشته کچولو روآْوردن با صدا خوشگلش فقط یه ریز گریه می کرد اما انگار تمام اطرافیانش فقط از سلامتیش خوشحال بودن وگریه اون براشون ناراحت کننده نبود که هیچ ، خوشحالم بودن یعنی چی؟با گفتن این جمله شوهر عمه ام این بیت شعر رو خوند که خیلی به دلم نشست:

 

روزی که تو آمدی به دنیا ، عریان

                     جمعی به تو خندان وتو بودی گریان


کاری بکن ای دوست که وقت رفتن

                    جمعی به تو گریان وتو باشی خندان


بله... انگار تو اون موقعیت این شعر حک شد رو دلم


خداکنه عاقبت همه ی ما مثل این شعر قشنگ باشه... تبسم






 



برچسب‌ها: اجتماعی
جمعه 90/11/14 | 9:29 عصر | *شاپرک* | نظر

سوتـــــــــــــــــی درحد....



سلام به دوستان عزیزدل ،  اول نمی خواستیم چیزی بنویسیم اما راستش چند وقت پیش قاصدک یه سوژه ای داد دست منمدرک داشتن ، منم که ماشالله انقد دلرحمم وبه فکر انبساط روحیه جوانان عزیز پوزخندبی وقفه در تلاش بودم که یا از راه مسالمت آمیز رضایت عروس خانوم ( استعاره از قاصدک ) بگیرم و دهن همه ی دوستان شیرین بشه ،اما متاسفانه قاصدک خانوم قبول نکرد دلم شکستو برای همین بیخیال رضایت وبله گرفتن شدیم  و طبق شیوه ی فوق رزمی خودم تصمیم گرفتم وادارش کنم تا دل مردم شاد بشه....

البته لازم به ذکر که دوستان یه وقت فکر نکنن من مجبورش کردما...نه بابا ،وقتی اعتراف کرد ،با یکم مهربونی ویه شاخه گلگل تقدیم شما وآخرشم یه قهر مصلحتی درستش می کنم وراضی میشه بووووس....از این نظر نگران نباشید مطلب حلاله حلاله.... بقیه ماجرا رو از زبون خودش بشنوید،یعنی بخونید...



عزیزان،بنده باکمال تواضع اومدم اعتراف کنم به یه سوتی گُنده خودم....بگذریم که چقدر نوشتن این پست ماجرا داشت و من چقدر ضربان قلبم بالا و پایین شد از دست این شاپرک و کاراش  ترسیدمولی خوب بلاخره به خیر گذشتخسته کننده....

داستان از اونجا شروع شد که:

(پارازیت نوشت:لازم به ذکره که قبل از همه ی این ماجراها یه اتفاق بسیار دل شادکن برای شاپرک خانوم افتاد ....و ازاونجایی که من هنوز از جونم سیر نشدم پوزخنداز نوشتنش صرف نظر میکنم  ...البته فقط به خاطر التماس های شاپرکدوست داشتن)زنگ آخربود و طبق معمول چند دقیقه مونده به زنگ بچه ها تو حیاط ولو بودند....من و شاپرک هم روبه روی ساحل ایستاده بودیم و هی تو سرو کله همدیگه میزدیم و هرهر و کروکر میخندیدیم و کلی حال میکردیم که یه دفعه بلندگوی همیشه خراب مدرسمون اسم شاپرک خانومو صدازد و حالمونو کلاً زد با خاک یکی کرد...شاپرک هم  رفت ..... من هم که تنهاشده بودمدلم شکست رفتم تو هپروت خیالاتم...

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که باتعجب  شاپرک رو دیدم که به طرف من می اومدوااااای( یه همچین چیزی بی سابقه بود)...یه دفعه دستمو گرفت وهمینطور که منو به طرف سالن مدرسه می کشوند گفت: آقای فلانی اومده فرم نمیدونم چی چی رو(بعدا فهمیدم هیچ ربطی به من نداشت و کلا بدرد نخوربود!!!!!) باید پر کنی.....حالا هرچی من بهش میگم بابا چه فرمی؟چه کشکی؟من حوصله این کارا رو ندارم،تو کتش نمیره که نمیره...تازه راست راست تو چشام نگاه میکنه میگه: بابا سیاهی لشکره... چیزی نیست که، منم پرکردم....خلاصه بایه سری اعمال دلخراش  مثل همیشه تونست منو راضی کنه...منم که خراب رفیق!گفتم باشه.....

داخل اتاق که رفتیم آقای فلانی یه سری توضیحاتی فرمودند که بنده به جهت حوصله نداشتن در این امور به هیچ کدومشون توجهی نکردم  و فقط مثل یه آدم آهنی سرمو تکون میدادم..تا اینکه بعد از نوشتن اسم و اینا تو فرم:

آقای فلانی:آدرس ایمیلتون؟                 من(باکمال اعتمادبه نفس ): www…….

که ناگهان متوجه سکوت چندثانیه ای اطرافم شدم....نگامو که طرف شاپرک برگردوندم دیدم از فشار خنده درونی شده اینهو یه گوله ی قرمز در حال انفجار و با همون صدای آرومو خنده آمیزش گفتقاط زدم:...آخه قاصدک، ایمیل که wwwنداره!!!!!!

منم مثل تازه از خواب پریده ها تنم یخ شده بود و چشام بیرون زده بود...دلم میخواست زمین دهن واکنه و منو قورت بده...وای که چقدر دوست داشتم ازون جیغ های بنفش بکشم(خداییش ضایگی بد دردیه!!!)....ولی به هر ترتیبی بود خودمو کنترل کردم و با خونسردی کامل آدرس ایمیل زاقارتمو دادم .... در طی این مدت هم نگاه های تهدید آمیزی به چهره ی بشاش شاپرک میکردم و بدو بیراه های زیر پوستیمو نثارش میکردم و دلم میخواست زودتر از اونجا بزنم بیرون و یه حساب درست و حسابی از شاپرک برسم....


..........هنوزپامونو چند قدمی از در بیرون نذاشته بودیم که شاپرک زد زیر خنده...حالا نخند کی بخند...خیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دار.من: اِ اِ اِ عجب آدمی ها؟اصن همش تقصیر توئه ...

شاپرک در حالی که نیشش تا بنا گوش وا شده بود گفت:حالا طوری نشده که!!ببین دلمونو شادکردی ...خدا اجرت بده....اینو گفت با ضمیمه چندتا www  ....من هم با اجازه شما یه گوشمالی حسابی دادمش تا اون باشه دیگه من و مجبور به کاری نکنه....

بقیشو از شاپرک بشنوید:

چقدر اونروز خندیدیم خیلی خنده‌دار......اینم یه خاطره شد برامون ....هروقت قاصدک می خواد سواد ناقص ما ( سوتی هام ) رو به رخم بکشه من این سپرو می گیرم دستم... تا می گم www   انگار موی جنو آتیش زدن عصبانی شدم!...حالا موش ( شاپرک ) بدو گربه ( قاصدک ) تو رو نگیره ....


نتیجه اخلاقی قاصدک: فکرکنم حدودا یه سال پیش بود که یه نفر بدجوری جلوم(البته یه جمعی بودیم) ضایع شده بود،هرچند من به ظاهربه روش نیاوردم ولی کلی به این ماجرا خندیدیم ؛خدا هم این ضایگی رو گذاشت تو دامنمو منو به خودم آورد.......امیدوارم هم خدا و هم اون نفر منو ببخشن...


نتیجه غیراخلاقی شاپرک: همیشه یه آتو برای اذیت کردن دوستاتون داشته باشید؛انشالله خدا قسمت کنه از این سوتی های مردم شاد کن برای همه ی ماها اتفاق بیفته ،مِن جمله خودم ، به نظر من هیچ اشکالی نداره همین قدر که مردم یه لبخندم بزنن می ارزه ...


دوستان تا سوتی دیگر قاصدک و شاپرک خدانگهدار.

 



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
دوشنبه 90/11/10 | 10:13 عصر | *قاصدک و شاپرک* | نظر


دریافت کد موزیک