لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
دیگر از شمیم یاس خبری نیست...
دیگرباد پاییزی هم برایم بوی مـــــ ـ ـ ــرگــــــ میدهد ...
بـــــ ـــ ـــی تـــو...
قاصدک ن:
غریب است دوست داشتن
و عجیب تر از آن دوست داشته شدن؛
وقتی میدانیم کسی با دل و جان دوستمان دارد
و نفس هاو صداونگاهمان درروح و جانش ریشه دوانده
به بازیش میگیریم؛
هرچه او عاشقتر ما سرخوشتر؛
هرچه او نازک تر ما بی رحم تر؛
تقصیر از ما نیست،
تمامی قصه های عاشقانه اینگونه به گوشمان خوانده شده اند
«دکتر شریعتی»
پ.ن:همیشه همینطوره؛دل کسانی رو که دوستشون داریم و بدون هیچ عذاب وجدانی؛به راحتی میشکونیم؛کاش فقط یه ذره بیشتر عاطفه که هیچ!لااقل انصاف داشتیم.
امسال پنجمین سالیه که نیستی تو این خونه...
خیلی زود تنهامون گذاشتی؛خصوصا منو که عجیب دوستت داشتم.
هیچ وقت یادم نمیره نفسای آخرتو
تو ،چشای قشنگتو زل زده بودی به چشام و داشتی پرپر میشدی
و کسی نمیتونست کاری بکنه!
یه لحظه چشمم افتاد به بابا
که با قلب مهربونش هی بهمون دلداری میداد و میگفت چیزی نیست!
الان خوب میشه دوباره!ولی من میدونم از درون وجودش ذره ذره آب میشد و میسوخت...
اونور تر یه گوشه اتاق مامان با گلوی پر از بغض و چشای خیسش کز کرده بود
ونمیتونست هردم زجرکشیدن پاره تنشو ببینه؛
نمیتونست باور کنه که تا چند لحظه دیگه باید سومین جیگر گوششو تحویل خاک بده...
و من که بالاسرت نشسته بودم لحظه لحظه رفتنتو با اشک چشام بدرقه میکردم...
و تو آروم ِآروم پر کشیدی تا خود خدا...
پ.ن1:نمیدونم بگم تولدت مبارک یا....
پ.ن2:هروقت بی قراری میکردی بااین نوا آروم میشدی....طهورای من
سکوتـــــــــــــــــــ ــ ــــ ــــ....
گاهی هیچ واژه ای به اندازه سکوتـــــــــــ ـ ــ حرف نمیزند
تمام دلتنگی ها و بغض واژه ها در سکوت جمع
میشود و یکباره
خ ف ه ات میکند...
* * * * * * * * *
درد نوشت:وقتی قلمی سکوت کنه یعنی کار دل تمومه، مدتی سکوت میکنیم به حرمت دل های شکسته مان
قطره های باران دانه دانه سرمیخورند از ابرها و میبارند در کوچه پس کوچه های تنهاییم
به دانه های الماس می مانند تا با قطرات آب
درست مثل ستاره ها سوسو میزنند برروی این زمین گرم و آفتاب خورده
میروم به استقبالشان
قطره قطره شان را را در آغوش میگیرم و نوازششان میکنم
ازشان میپرسم:از پاییز من خبری نداریـــــ ـــ ــد؟
هنوز سوالم به پایان نرسیده که آسمان می غرّد،
برگی از درخت می افتد
و من به ناگاه لبخندی میزم
برای لحظه ای تمام دلتنگی هایم شسته میشوند
دلم میلرزد
چرخی میزنم
وای خدای من،چه جشن زیبایی
من،باران ،زندگی
ناگهان خداهم از جشن کوچکمان عکس یادگاری می اندازد
و آسمان هورا میکشد...
* * * * * * *
قاصدک ن1:باران که ببارد پاییز را با تمام وجودت حس میکنی ،حتی در تابستان...
قاصدک ن2:نصف شبی صدای شرشر بارون و رعد و برق احساسمو قلقلک داد،یه جورایی پشت سیستمی بود؛زیاد خوب نشده...جای همتون خالی یه دل سیر زیر بارون خیس شدم امشب:)
آسمان دلم تیره و تار؛سرد و بی روح شده.....حال و هوایم ابریست،قلبم در انتظار بارانیست تا نمک های روی زخم هایش را بشوید.... این حرفهای تکراری شده تمام زندگیم: که د ل ت ن گ م ....که د ل خ س ت ه ا م ...
دنیا بر دوش هایم سنگینی میکند...چه سنگینی کمر شکنی....شاید امروز بیش از هر وقت دیگر نیاز دارمت ، بی نیاز من...بگذار خودم را در آغوشت رها کنم؛ سر بر شانه هایت بگذارم و از اعماق وجودم فریاد بزنم نامت را؛دردم را ، تنهاییم را،کوچکیم را....دلم میخواهد درست مثل بچه ها سر بر پایت بگذارم و تو نوازشم کنی و من بی خیال دنیا ، با یک معصومیت کودکانه به خواب فرو روم...و آرامشی از جنس تو تمام وجودم را پر کند زیبای من....پروردگارمن....
پناه همیشگی ام ...دلم را دریاب....با خودم که فکر میکنم میبینم من لیاقت نگه داشتن گوهر مقدسی به نام «دل» را ندارم...که اگر داشتم نمیگذاشتم دنیا بادلم اینکار هارا بکند...که دلم سنگ شود و سیاه و شکسته......پس خدای من ، دلکم را به تو میسپارم ...برای همیشه....
* * * * * * *
هنوز حرف های ناگفته ام بسیار است ...کسی چه میداند...شاید سرنوشت این حرفهاست که ناگفته بمانند و برای همیشه در این زندان دل محبوس باشند...یا گهگاهی بغض شوند و اشک ....وبشوند مهمان گونه های تبدارم....
پ.ن: میخواهم بنویسم....اما نه استعداد نوشتن دارم و نه حال بازی با واژه ها و سخن گفتن در پشت پرده ی ابهامات و کنایه ها و استعارات....فقط میخواهم آسوده از تمامی تکلف ها حرف های دلم را فریاد بزنم....ومیدانم که کسی جز خدا گوشی برای شنیدن حرف هایم ندارد....