لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
قطره های باران دانه دانه سرمیخورند از ابرها و میبارند در کوچه پس کوچه های تنهاییم
به دانه های الماس می مانند تا با قطرات آب
درست مثل ستاره ها سوسو میزنند برروی این زمین گرم و آفتاب خورده
میروم به استقبالشان
قطره قطره شان را را در آغوش میگیرم و نوازششان میکنم
ازشان میپرسم:از پاییز من خبری نداریـــــ ـــ ــد؟
هنوز سوالم به پایان نرسیده که آسمان می غرّد،
برگی از درخت می افتد
و من به ناگاه لبخندی میزم
برای لحظه ای تمام دلتنگی هایم شسته میشوند
دلم میلرزد
چرخی میزنم
وای خدای من،چه جشن زیبایی
من،باران ،زندگی
ناگهان خداهم از جشن کوچکمان عکس یادگاری می اندازد
و آسمان هورا میکشد...
* * * * * * *
قاصدک ن1:باران که ببارد پاییز را با تمام وجودت حس میکنی ،حتی در تابستان...
قاصدک ن2:نصف شبی صدای شرشر بارون و رعد و برق احساسمو قلقلک داد،یه جورایی پشت سیستمی بود؛زیاد خوب نشده...جای همتون خالی یه دل سیر زیر بارون خیس شدم امشب:)
«گفتم هیچ روزنه امیدی وجود ندارد؟
گفت اگر چشمانت را باز کنی تماما روزنه میبینی،به تعداد آدمهای روی زمین به سوی خدا روزنه وجود دارد؛ روزنه نه راه و شاهراه.اما اگر به دنبال روزنه ای با خلق میگردی نگرد، به بن بست می رسی...»
از همون اولین باری که خوندمش این قسمتش تو ذهنم حک شده و به دلم نشسته...
خیلی با این کتاب انس گرفتم...یه جاهایی باهاش به فکر فرو رفتم... با بعضی داستاناش با تمام وجود دردو احساس کردم و اشک ریختم و با بعضیاشونم از ته دلم خندیدم...
با داستان «امضا» و «آبی اما به رنگ غروب » ــَش دلت میخواهد از جا کنده شود و چشمانت همینطور ببارند و شانه هایت بلرزند...نمیدانم اگر دختران شهدا این هارا بخوانند چه میشود؟ که آنها این داستانها را که ما فقط خوانده ایم وآه از نهادمان بلند شده را به طور مصور تجربه کرده اند...
در حقیقت مجموعه داستانهای سانتاماریا ،عقل و عشق و عواطف و احساسات رو با هم به کار میگیره...
در بین داستان های این کتاب« دو کبوتر دو پنجره یک پرواز»،«شیرین من بمان» و...اصلا همشون ...نمیشه واقعا گفت که این خوب و است و آن نه؛ پیشنهاد میکنم اگه نخوندینش حتما تهیه کنید و از خوندنش لذت ببرید.
* * * * * *
قاصدک نوشت1:تاحالا تمام کتابهایی رو که از سید مهدی شجاعی خوندم به نظرم محشر اومده،مثل سقای آب و ادب یا کشتی پهلو گرفته و....و اونایی رو که نخوندم هم خیلی تعریفشو شنیدم...انشالله خدا به قلمشون برکت بده
قاصدک نوشت2: دیدیم همه معرفی کتاب میذارن،گفتیم ماهم عقب نمونیم از قافله اهل ادب:دی
قاصدک نوشت3:سانتاماریا هدیه تولدم بوده... من عاشق کتابم و هیچ هدیه ای هم نمیتونه به اندازه کتاب خوشحالم کنه...اولویت اول هدیه خریدنم هم کتاب هست،به همه هم پیشنهاد میکنم که کتاب هدیه بدهند...این پست بهانه ای شد که دوباره از «زهرا جان» بابت این هدیه واقعا ارزشمند تشکر کنم
روز پر ماجرای قاصدک
این ماجرا واسه اولین روزای امتحاناست...چون وقت نداشتم الان مینویسمش...البته هنوز هم ادامه داره متاسفانه...
از اونجایی آدم خعلی بد شانسی هستم دقیقا روز اول خرداد مصادف با شروع امتحان شیرین نهایی بنده باید کمردرد بگیرم و یه ور شم...اونم چه کمردردی؟خدا نصیب هیچکس نکنه ،نه میتونی بشینی ،نه غذا بخوری، نه یه ور شی ، نه خم شی....؛فقط باید دراز بکشی؛همه ی اینا رو بذار کنار اینکه امتحان بعدیت ریاضی باشه ...
به خاطر همینم گفتیم بریم دکتر شاید یه فرجی شد: رفتیم و جاتون خالی دکترش تازه از خواب پاشده بود سه تا آمپول برام تجویز کرد ...بهتر نشدیم که هیچ درد آمپولم بهش اضافه شد(از اونجا بود که مامانم بهم گوشزد کرد که اگه میخوای مثل این دکتر بشی همون بهتر که نشی)
اصن کلا نمیدونم چرا اول خرداد که میشه مریضی ها یادشون میاد که اااا باید بریم سراغ قاصدک! دقیقا پارسال هم اولین روز خرداد بود که آبله گرفتم...اونم به چه شدت...تمام داروهایی رو هم که میخوردم خواب آور بود و دور از جونتون و جونم اینهو معتادا وسط کتاب ولو میشدم...
باتموم اینا گفتم غیرت به خرج بدم و هرنحوی شد درسو بخونم....حالا فک کنید میام بالا برم تو اتاقم درس بخونم.اول میرم تو یه اتاق دیگه که خیر سرم شلوغی اتاقم حواسمو پرت نکنه همین که میرم کتابو باز کنم صذای جیغ دخترهمسایه پشتیمون بلند میشه ..پشتش هم صدای مامامنش که داره دعواش میکنه بعدشم بالطبع صدای باباش و ...همیشه همین بساط و داریم شب و روزم نداره؛انقدر بلند صحبت میکنن که انگاری در یک متریت وایسادن...فضولی نباشه ولی من نمیدونم کارو زندگی ندارن فک کنید هر شب جمع میشن دور هم تا دیر وقت حرف میزنن اونم بلند بلند؛ بعد جالب اینجاس که صبح هم زودم بیدارمیشن بعداز ظهرا هم نه خودشون میخوابن نه میذارن ما استراحت کنیم...مامانم میگه آمار بحث هاشون دستمه و حتی پیش بینی میشه که امشب قراره سر چه موضعی حرف بزنند...گاهی اوقات هم یه کمدی بپا میشه که بیا و ببین...
از خیر شلوغی اتاق میگذرم میام اتاق خودم ...پنج دقیقه نمیگذره که صدای بوق و جیغ و موزیک بلند میشه...نگو دوتا کوچه اونور تر عقدکنونه...ارکست هم با صدای نکرش یه سره میکوبه و اعصابمو بهم میریزه...بلند میشم پنجره رو ببندم میبینم در حد آبپز شدن پیش میرم ...میرم باز کنم میبینم نمیشه...(خدا بخیر کنه از این به بعد شب و روز نداریم تابستونا که میشه هر هفته عروسی های اینچنینی برپاست اکثرشونم تا نیمه های شب برقراره...کلا خواب بی خواب)
خلاصه یه دوساعتی رو به همین منوال تحمل میکنیم ضمن اینکه گرما و درد هم بدجور کلافم کرده...تااینکه بلاخره به سلامتی عقدکنان تموم شد...میرم پنجره رو باز میکنم یه نفس راحت میکشم و میگم خدارو شکر بلاخره تموم شد...همین که میام به یه زاری رو صندلی میشینم صدای بچه ها از کوچه میاد که طبق معمول تابستونا نزدیک غروب همشون از کوچه های مجاوربه سرپرستی پسر عموی فسقلی و کپل بنده (که شیطونه میگه برم یه روز گوششو بتابونم ) تو کوچمون گل کوچیک را میندازن...آخه یکی نیس به اینا بگه جوجه ها آخه مگه تو این محله فقط کوچه ما وجود داره خب برید تو یه کوچه دیگه بازی کنید
از اون طرف صدای مداحی بلند پسر همسایه از خونشون گوش فلک و کرکرده(نخند شاپرک!!!).... دیگه جوش آوردم کلم شده اندازه یه بشکه...منتظرم این عصبانیتمو سر یه نفر خالی کنم که بله...طبق معمول پدر جان وارد میشوند که به دختر عزیزشون سر بزنن و با کله ورم گرده و قرمز من مواجه میشه..منتظرم یه چیزی بگه عین انار پاره شم که اونم بله؛با کمال آرامش میگه:خسته نباشی دخترم درسا رو میخونی؟منم که منتظر یه تلنگر بودم کم نمیذارمو شروع میکنم دادو بیداد کردن:
«خسته نباشم...درس بخونم! ...با این وضع......این از اون پشتی ها که همیشه باهم جنگ و دعوا دارن، این از این بچه های بییییییییییییییییب که وقت و ناوقت سرشون نمیشه ...هوام که انقد گرمه چیزی نمونده کباب شم... اه...این چه وضعشه...اصن چرا اتاقم کولر نداره(چرا در گنجه بازه؟کو تخم مرغ تازه و...)...ناسلامتی سال بعد کنکور دارم...بااین وضع چیجوری درس بخونم.... تو این سرو صدا... شورشو دراوردن...ما نخوایم صدای ارکست و بشنویم باید کی رو ببینیم و ...»
منتظرم بابام بگه بیشین بینم بچه ی بوووووووووق بلکه یه ذره دلم خنک شه...اصن دلم میخواد یکی کتکم بزنه...
اما همینجوری نیگام میکنه بعد میزنه زیر خنده و خیلی آروم میگه خیله خوب؛ باشه عزیزم(خودمم حرفام یادم یاد خندم میگیره) ...حالا آروم باش بعد رو سرم دس میکشه...باآرامشش دیوونه تر میشم...دیگه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار...میگم آره دیگه شما نخندی کی بخنده و... با اعمال فجیعه تمام کلافگی و عصبانیتمو بیرون میریزم...الهی بمیرم واسه بابام که میدونه اگه بیشتر بمونه ممکنه کار به جای باریک بکشه بعداز کلی دلداری ، با نهایت آرامش اتاقو ترک میکنه...ومن:
شب شدبیخیال همه اینا میگم بگیرم زودتر بخوابم لااقل سر امتحان خواب نباشم.تازه میرم تو دل خواب که یه دفعه یه صدای گوش خراشی منو از جا میپرونه...به خودم که میام میبینم از شوک این صدا پنج دقیقس عین خل و چلا زل زدم به سقف...بعد میفهمم بعله طبق معمول همسایه روبروییمون ساعت 12 شب تازه یادش اومده ماشینشو بذاره تو پارکینگ(شاپرک گفتم نخند ،دهع!!!)؛ شیطونه میگه ایندفعه خودم یه وامی چیزی بهشون بدم برن درشونو ریموت دار کنن...اخه یه بار دوبار نیستش که اصن این همسایمون معروفه به این کار تازه انقدم داغون در و بازو بسته میکنن که من آخر یا خودمو خفه میکنم یا بازم خودمو!!
نتیجه همه اینا چی شد تا صبح بی خوابی و بالا زدن آدر نالین...
بلاخره به هر بد بختی بود صبح شد ،رفتم بلندشم که جیغم رف هوا...کمرم آنچنان گرفته بود که حتی نمیتونستم بلند شم...اصن یه وضعی...فک کنم آمپوله تازه اثرشو گذاشته بود...با گریه بلندشدم و به هر مشقتی بود خودمو به مدرسه رسوندم... کم مونده بود با برانکارد حملم کنن
حالا با این وضع کمرم چطوری رو صندلی بشینم و امتحان بدم؟!این بود که با مدیر حوزه صحبت کردم که روی این امتحان بدم...بعدشم شاپرک بیچاره با یکی از بچه های دیگه صندلیه رو با کلی شوخی و خنده سه طبقه کشوندن و از پله ها بالا اوردن برای قاصدک خانوم گل...حالا از اون روز تک و تنها تو راهرو رو این صندلی امتحان میدم:)
اینم از ماجرای ما...
· * * * * * * *
قاصدک ن1 :حالا یکی بهم بگه با این وضع چطوری درس بخونم آخه؟:(
قاصدک ن2 :خوب شد تموم شد...خیلی روز وحشتناکی بود....بهم ثابت شده یه روز که حالت خوب نباشه
عالم و آدم دست به دست هم میدن تا اون روزو واست به احسن وجه خراب کنن.
قاصدک ن 3:ممنون که به پرحرفی هام گوش دادید دوستان عزیز:)
قاصدک ن4:شاپرک به جون «زحما» اگه اونجاها بخندی کلتو میکنم...گفته باشم...
آقا جان؛
قاصدک دلم نه هر جمعه و سه شنبه
که هرروز پرواز میکند تا گنبد فیروزه ای مسجدت
وآرام میگیرد در آغوش مهربانت ...
تو میشوی تمام تنهاییش
و او مینشیند به انتظار چشمانت
..........
میپذیری قاصدک تنهای دلم را مولای من...
قاصدک.ن:اللّهم صَلّ علی مُحمّد ٍوَ آلِ مُحمدٍ وَ عجّل فَرَجَهم
آسمان دلم تیره و تار؛سرد و بی روح شده.....حال و هوایم ابریست،قلبم در انتظار بارانیست تا نمک های روی زخم هایش را بشوید.... این حرفهای تکراری شده تمام زندگیم: که د ل ت ن گ م ....که د ل خ س ت ه ا م ...
دنیا بر دوش هایم سنگینی میکند...چه سنگینی کمر شکنی....شاید امروز بیش از هر وقت دیگر نیاز دارمت ، بی نیاز من...بگذار خودم را در آغوشت رها کنم؛ سر بر شانه هایت بگذارم و از اعماق وجودم فریاد بزنم نامت را؛دردم را ، تنهاییم را،کوچکیم را....دلم میخواهد درست مثل بچه ها سر بر پایت بگذارم و تو نوازشم کنی و من بی خیال دنیا ، با یک معصومیت کودکانه به خواب فرو روم...و آرامشی از جنس تو تمام وجودم را پر کند زیبای من....پروردگارمن....
پناه همیشگی ام ...دلم را دریاب....با خودم که فکر میکنم میبینم من لیاقت نگه داشتن گوهر مقدسی به نام «دل» را ندارم...که اگر داشتم نمیگذاشتم دنیا بادلم اینکار هارا بکند...که دلم سنگ شود و سیاه و شکسته......پس خدای من ، دلکم را به تو میسپارم ...برای همیشه....
* * * * * * *
هنوز حرف های ناگفته ام بسیار است ...کسی چه میداند...شاید سرنوشت این حرفهاست که ناگفته بمانند و برای همیشه در این زندان دل محبوس باشند...یا گهگاهی بغض شوند و اشک ....وبشوند مهمان گونه های تبدارم....
پ.ن: میخواهم بنویسم....اما نه استعداد نوشتن دارم و نه حال بازی با واژه ها و سخن گفتن در پشت پرده ی ابهامات و کنایه ها و استعارات....فقط میخواهم آسوده از تمامی تکلف ها حرف های دلم را فریاد بزنم....ومیدانم که کسی جز خدا گوشی برای شنیدن حرف هایم ندارد....
من واقعا از اولیای مدرسمون تشکر میکنم که انقدر به فکر روحیه ی دانش آموزان هستند....باید بر دستانشان بوسه زد که تا این حد به فکر روح و روان فرزندان این مملکت هستند....واقعا فکر نو و بدیعی بود که دوروز زنگهای تفریح واسه بچه ها آهنگ های بعضا مجاز !!!!!!!!!!!!!!پخش میکردید...الحق و والانصاف صحنه های جذابی توسط بچه ها خلق میشد؛...اصلا به این میگن محیط فرهنگی.....
قاصدک نوشت:اللّهم اجعل عواقب اُمورنا خَیرا....
قبل نوشت: سلام بر دوستان عزیزم...خیلی وقته که خاطراتی ازخودمون براتون ننوشتم..ببخشید پرحرفی کردم و طولانی شد ..کمال همنشینی با شاپرک در من اثر کرد...باکلی حذفیات شده این...دیگه دلم نیومد اینارو هم ننویسم
امروز یه روزجالب وفراموش نشدنی بود ...از صبحش ماجراجویی بود تا آخرش...
امروز صبح طبق معمول مثله آدم های سحرخیز بیدار شدم ، رفتم تو حیاطمون یه گل سرخ خوشگل برای شاپرک جونم چیدم(طفلی شاپرکم چقد ذوق کرد... حالا پیش خودمون بمونه گلمون ساقش شکسته بود گفتم ببرم بدم بهش
)
بعدش رفتم مدرسه منتظر نشسته بودم که دیدم مثل همیشه شاپرک خانوم مثل دقیقه 90فوتبال خودش رو رسوند(یکبار نشد این بشر زود برسه) ... تو صف ایستاده بودیم و داشتیم به نقشه های شومی که تو کلمون بود فکر میکردیم وهی با مزه پرونی های شاپرک می خندیدیم...تا ساعت آخر انقد درس داشتیم که وقت نداشتیم سرمون بخارونیم...وقتی ساعت آخر تمام شد وزنگ آزادی به صدا دراومد ،من وشاپرک پریدیم تو حیاط و طبقه نقشه از قبل برنامه ریزی شدمون وارد منطقه ممنوعه مدرسه شدیم(چون یه منظره فوق العاده ای داره هروقت موقعیتش باشه اونجا تلپیم)...البته گهگاهی معلمامونو راضی میکنیم و درس و اونجا برگزار میکنیم ....تو حیاطشم پر از قاصدکه....البته از دست من و شاپرک دیگه فک نکنم چیزی ازش مونده باشه....بس که فوتشون میکنیم
به هرحال با هرجان کندنی که بود تپه ی برهانی ( اسمی که منو شاپرک برای اون تپه ی ماسه ای قشنگ رو به دریا گذاشتیم) توسط منو شاپرک فتح شد...منم مثل همیشه سریع و با استتار هایی که شاپرک انجام میداد چندتا عکس گرفتم برای ثبت مستندات ...
خلاصه ما پا رو دلمون گذاشتیم و از اونجا دل کندیم . تو راه خونه تصمیم گرفتیم یکم به معده ای بی نوامون حال بدیم ، جاتون خالی رفتیم بستنی فروشی و به قول آقای بستنی فروش یه بستنی دارک !!!(که اینم خودش یه سوژست واسه منو شاپرک ، شاید یه وقت براتون گفتم...)زدیم به بدن...
حالا از اینجا تا یکی دو ساعتش رو سانسور کنید (یه وقت نرید دوساعت دیگه بیاید ....هنوز مونده )البته کلی از ماجراهای امروز تو همین دوساعته ولی سانسوریه...فقط بگم شاپرک انقد تو این دوساعت آتیش سوزوند که برامون آبرو نذاشت ...یعنی من انقد بهش چشم غره رفتم که احساس میکنم چشمام چپ شد...اومدیم خونه ما ، البته مثلاًخونه ی ما ...مثلاًشاپرک جان مهمان ما بود ، خوشم میاد خانوم خودش یه پا صاحابخونه بود...ماشالله سنگ پای قزوینو رو سفید کرده بچم...ناهار که خوردیم رفتیم تو حیاط پشتیمون جاتون خالی زیر درخت گوجه سبز ( کلی جلو شاپرک رو گرفتم که نره بالای درخت )یه عالمه آلوچه نشسته خوردیم ( به قول دکترشاپرک تو اسید معده شسته میشه )
رفتیم تو اتاق وکلی حرف زدیم حرفایی که هیچوقت واسه مادوتا تمامی نداره... یه لحظه من رفته بودم بیرون …خانوم پشت در راهرو قایم شد وقتی داشتم میومدم تو حال خودم بودم که یه دفعه دیدم یه گوله مشکی مثل جن جلوم ظاهر شد ...سکته کردم ...ویه جیغ بلند کشیدم ...من نمی دونم این دختر انگیزش ازاین کارا چیه ؟ مامانم که صدا جیغم شنیدگفت چی شد ؟ موش دیدی؟منم گفتم آره اونم چه موشی !!!!! یه موش گنده !!!!حالا خانوم دلشو گرفته بود ومی خندید،
فکر کنین من ازدست شاپرک تو خونه خودمون هم امنیت جانی ندارم ...البته بعد از این دنبالش کردم و یه گوشمالی حسابی دادمش...
یه دفعه به سرمون زدبریم سراغ آْلبوم های قدیمی ...بعد کلی جستجو که عاقبت جوینده یابنده هست یه چمدون قهوه ای که حاوی آلبوم ها بود رو پیدا کردیم حالا اگه بدونید کجا بود ؟ رفتم چارپایه آوردم ومن که به قول آقای معلممون که شاپرک یه اسم براش گذاشته و خودش جای بحث مفصلی در بعد داره...)؛طولانی بودم (منظورش قدبلنده )رفتم با کلی تلاش آوردمش پایین ...شاپرک جان که واسه خنده هاش وقت کم میاره دریغ از یه کمک ...انقد از به دست آوردن چمدون ذوق کردیم که اگه کسی نمی دونست فکر میکرد گنج یافتیم...عکسارو دیدیم و کلی خندیدم ...عکسا که تموم شد موندیم چمدون رو چطور برگردونیم سرجاش بس که سنگین بود، با کلی دردسر چمدون رو کشیدیم هر کارکردم تنهایی نتونستم ببرم رفتم یه چارپایه هم واسه شاپرک آوردم رفتیم بالا ...شده بودیم مثل پت ومت ...خودمون از کارامون خندمون می گرفت واین کارو سخت تر میکرد ...هرچی بود چمدون جادویی به بالا فرستاده شد...انقد خندیدیم دل درد گرفتیم ...
بعداز این محترمانه شاپرک خانومو تا خونشون همراهی کردیم چون وقتی این جاست باور کنید امنیتی وجود نداره ، هر آن باید انتظار اینو داشته باشی که تو لباست مارمولکی ، سوسکی ، حشره ای ، جکُ و جونوری پیدا کنی ...خدا عاقبت مارو با این آفریدش به خیر کنه...
ق.ن:کیفیت عکسارو به بزرگی خودتو ببخشید(در ادامه مطلب)
و این داستانها ادامه دارد....
ادامه مطلب...
برچسبها:
دوستجونانه(خاطرات دونفره)