لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
خوراکیای دوران کنکور
آلبالو گلاسه شور!!!!!
آلبالو گلاسه خوشمزه:)
یک بار رفتیم یه حالی بخودمون بدیم یه ناهار کباب بزنیم به بدن ...ینی فقط خواجه حافظ شیرازی باخبر نشد
بستنی با طعم دعوا!:)
یه غروب پاییزی بارون شدید میبارید ماهم از وسطای راه یه کلاس نا کلاس دیگمونو پیاده اومدیم و چیزی که خیلی میچسبید یه شیر کاکائو داغ بود
منتها چون خیلی داغ بود ما عجله داشتیم که کلاسمون دیرنشه یه وعضی اینو خوردیم که خودمونم خندمون گرف
عواقبشم این بود که تا یه هفته زبونمون هییییچ حسی نداشت:)
این شیرکاکائو رو به تلافی بالایی سرفرصت خوردیم:)
این هم تنقلات بین الکلاسین در خانه عزیز قاصدک!!...چه شکنجه هایی که اونروز نشدم از دست این شاپرک:)
(اونروز پر بود ازاتفاق و سوتیای خنده دار!)
ذرت خوردنامون که داستانی داشت...از قاصدک اصرارشاپرک انکار
دیگه کافی شاپ داره میدونست ما فوق العاده تند سفارش میدیم...
گاهی هم ظرف فلفل و واسمون میذاش
منکه بادیدن ذرت کاملا بیهوش میشم:)
این ظرف بزرگ ذرت واسه ذرت خور بزرگ،قاصدک کامانه
و این عکس هم خلاصه تمام خاطراتِ ما...
بدون شرح......
تنها چیزی که بزور خوردیم تو این مدت...چاره ای نداشتیم جز خوردن این:)
خوراکیای بعد کنکور
شیر موز نصفه:)
این هم جشن کوچولوی روز دختر خودمون دوتایی
پ.ن:شاید کمتر کسی باورش بشه ما بیشترین دورزدناو تفریحاتمونو تو این یه ساله کنکور داشتیم....
روزهایی که هفت صبح میرفتیم مدرسه و هفت شب یا شایدم بیشتر برمیگشتیم خونه...با کلی خستگی...
وقتای اضافه بین کلاس کنکورامونو میرفتیم و واسه خودمون میگشتیم...
عکسایی که مشاهده کردید اکثرا بجای ناهار خورده میشد
سعی کردیم از همه خوراکی هایی که این مدت خوردیم عکس بندازیم...
دیدن این عکسهای به ظاهر ساده هرکدوم برامون یادآور کلی خاطره و روزهایی که باهم سپری کردیم...
هو...
داشتم فک میکردم چند وقت دیگه نتایج انتخاب رشته هامون میاد...یاد روز قبل کنکور افتادم...
به پیشنهاد شاپرک قرار شد بریم بیرون تا اون فکر مثـــــــــــــلا خستمون یه هوایی بخوره!
ساعت 3:30 بود که منو مامانم و شاپرک و مامانش و خاله هاش راه افتادیم به طرف باغ یکی از آشناهای شاپرک اینا که یه ساحل خصوصی داشت...
وای که عجب جایی بود...هنوز تو شک زیبایی ها دور و برم بودم که دیدم دوتا لنگه دمپایی پرتاب شد به هواو پشتش جیــــــــــــــغ ممتد شاپرک و فرودش توآب دریا...همچنان همه مات حرکت ایشون بودن که منم بهش ملحق شدم ...انقد آب بازی کردیم و جیغ زدیم که دیگه نایی واسمون نموند...تازه نشسته بودیم که یه نفس راحت بکشیم دوباره جیــــــــــــــغ شاپرک یه متر مارو پروند هاج و واج داشتم نگاش میکردم که دیدم هیع میپره هوا میگه حاجت روا شدیم ...حاجت روا شدیم ..
نگو خانم یه پارچه سبز از تو آب پیدا کرده بود...از دیدن حالت قیافه شاپرک همه زدن زیر خنده...
مامانامون هم که داشتن تو ساحل قدم میزدن یه ماهی زنده از آب گرفتن
بعد از خالی شدن هیجانات و یکم هله هوله خوردن ...رفتیم بالای صخره ها از آرامش دریا کلی لذت بردیم...
این گلم شاپرک از درخت توی اون باغ چید که بوی خیلی خوبیم می داد(لاله درختی)
بعدشم چون پنجشنبه بود
قرار شد بریم اهل قبور....یه زیارت عاشورایی زدیم ب بدنو و روحمون تازه شد
اون پارچه سبزم که شاپرک از دریا پیدا کرده بود رو هم دخیل زدیم به امامزاده اونجا...
بعد از اون رفتیم خونه سیده فخری پیرزن نازی که از چهرش آرامش می باره ...
سیده بغلمون کردو گفت: قربون دوقلوهای خودم برم...( ما هم هنوز اندر عجب شمارش آدمایی هستیم که اینو بهمون میگن)
از اونجا باهم خداحافطی کردیم و من رفتم مزار شهدا و بعد اونم مسجد واسه نماز و خونه...
(به روایت شاپرک:
رفتم مزار دنبال مامانم که دیدم یه بچه گربه مامانشو گم کرده من رفتم براش یه پاکت شیر گرفتم و اون ماهی هم قسمت یه گربه دیگه شد(کلا روز رسیدگی به گرسنگان بود)...دیگه واسم نایی نمونده بود که بنا به فرمایش مادر محترمه حتما باید به امامزاده شهرمون هم می رفتیم در همون اندر احوالات دعا بود که ما فهمیدیم واسه فردا مداد نداریم ( مامانم همیشه به این آرامش من افتخار میکنه) پدر محترم رفته بود دنبال مداد که از قضای روزگار همون جلو در امامزاده تو یه خرازی پیدا میکنه...)
-آخر شبم به امر بنده شاپرک خانوم زنگیدو یه دور وسایلی که برای فردا لازم بود رو چک کردم و شاپرک که خیلی خسته بود کم مونده بود پشت تلفن خوابش ببره
انقد اونروز پیاده روی و آب بازی کردیم که هلاک بودیم ولی من از خستگی زیاد خوابم نبرد و برعکس شاپرک، تا صبح هر نیم ساعت یبار پا میشدم...
(به روایت شاپرک:
بعد از توصیه های ایمنی خانواده و دوستان و آشنایان و گوش ندادن من ...تخت خوابیدم و وسایلمم گذاشتم صبح جمع کنم ، اصلا چه معنی داره شب قبل اینکارارو بکنی یه مداد و پاک کنه دیگه)
خلاصه که روز خیلی با برکتی بود....
پ.ن: اونروز یکی از روزای قشنگ تو دوران دوستیمون بود...خیلی خاطراتشو خلاصه کردیم...اجباری به خوندنش نیس...این خاطراتو ثبت میکنیم اینجا واسه دل خودمون
و اما خاطرات روز کنکور....که باشه یه پست دیگه
بعدالتحریر: بلاخره نتایجمون اومد...شاپرک زیست شناسی دانشگاه شهید بهشتی تهران و قاصدک زیست شناسی سلولی مولکولی(میکروبیولوژی) دانشگاه الزهرا تهران قبول شدیم
18 سال منتظر بودیم که یه روزی بریم دومثقال خون بدیم و یه ثوابی بکنیم...بلاخره دیروز صبح قرار گذاشتیم که بریم...یه ساعت قبل اینکه بریم یادمون اومد کارت ملیا مون گیر یه آموزشگاست این شد که شاپرک تماس گرفت و خواست کارتمونو پس بدن منم فی الفور رفتم وکارتارو گرفتم( اگه غیر این بود جای شک داشت چون ما همیشه یجا کارمون می لنگه ) ...خلاصه هردو رسیدیم به پایگاه خونگیری ...
قبل از خونگیری رفتیم تست بدیم تا ببینن میتونیم خون بدیم یا نه!...اول شاپرک با کلی ذوق رفت اما دکتر بهش گفت فعلا نمیتونه خون بده چون خونش رقیق و کلی داشت نصیحتش می کرد که مهم ثوابه و این حرفا ...آخرشم شاپرک گفت دکتر ناراحتی چیه من واسه کیک و آبمیوه بعدش اومده بودم ... ( بیچاره دکتر کپ کرد )! ولی من واسه خون دهی مشکلی نداشتم!
با شاپرک رفتم تا اماده شم ...پرستارم که اومد هرکاری کرد نتونست رگمو پیدا کنه.. دوتایی افتادن به جون رگای ما...منو شاپرکم که طبق معمول دراینجور مواقع همه چیوبه شوخی میگیریم فقط درحال خندیدن بودیم .
تازه پرستار بووووق بهم میگه اشکال نداره باید یاد بگیریم دیگه
فقط موش آزمایشگاهی نشده بودیم که شدیم
خلاصه بعد اینکه یه دستمو سوراخ و کبود کردن اومدن سر دست چپو بلاخره یه رگ به قول خودشون نازک و لطیف پیدا کردن ولی جالب اینجا بودهرکاری میکردن خون از رگای ما بیرون نمی اومد که نمی اومد...
پرستاره میگفت چرا خونت قطع و وصل میشه سرعتش کم و زیاد میشه...من و شاپرکم مرده بودیم از خنده...
شاپرک میگفت عجب خونی داری تو ارور میده...انقد خسیسی که دو مثقال خونم پس نمیدی سیب زمینی
تو این مدت سه نفر اومدنو هرکدوم 400 سی سی خون دادن و رفتن ولی من هنوز رو تخت بودم و با وضع ارور خونم همش 60 سی سی ازم تونستن بکنن (البته من میدونستم امکان نداره شاپرک خون نده و من بتونم خون بدم)
شاپرک که کلا نیشش باز بود انقد من و پرستارا رو خندوند که آخرشم کیک و آبمیوه افتخاری بهش دادن هرچند که نصف آبمیوه شاپرکم من خوردم هرچی بود من 60سی سی!!!!!خون داده بودم
وقتی از اتاق اومدیم بیرون یکی برگشت بهمون گفت خدا قبول کنه ( چون ما اونجا از همه کم سن تر بودیم ) با شنیدن این انصافا دیگه نتونستیم خودمونو نگه داریم بیچاره ها فکر می کردن ما یه ساعت داریم اون تو خون می دیم ...
آخرشم بهمون کارتای افتخاری و خودکار سازمان انتقال خون هدیه دادن
دوتایی نوشت: ینی تاحالا نشده یکبار کاری که میخوایم انجام بدیم بدون زحمت و راحت تموم شه و بگیم آخییییش ....
سر همه چی حتی کارای کوچولو ازاین ماجراها داریم فرااااوووون
درگوشی با خدا:بقول فیروز از اینکه همیشه مارو میذاری تو آنپاس ممنونتیم ...ماکه میدونیم میخوای یواشکی به ما دوتا وروجک بفهمونی که حواست بهمون هست!همه این ماجراهارو دوست داریم چون اگه نبودن شاید اندک شادی و خنده هامونم نبود و دوستیمون قشنگ نبود...ولی خودمونیما یکاری کن مارو از این آنپاسای شدیدی که فقط خودت میدونی و خودمون در آر...همه اینارو گفتیم که بگیم خیلی چاکرتیم خداجون
رمز این نوشته به خانمها داده میشه فقط...خواهران عزیز هرکی رمز میخواد دستا بالا:دی |
شاپرک جان اگه یه میوه رو درخت ببینه اصن نمیشه کنترلش کرد...
حالا فرقی نداره خونه خودش باشه...وسط خیابون تو پیاده رو باشه...یا هرجای دیگه...
اصلا میوه که رو درخت میبینه چشاش برق میزنه...ازهمون برقای شیطنت آمیز که فقط من تشخیصش میدم
یه روز بعد مدرسه رفتیم شاپرک کارنامه آزمون دیروزش گرفت و ،همونجوری داشتیم میومدیم بیرون
من داشتم کارنامشو آنالیز میکردم...یه دفعه متوجه شدم شاپرک غیب شده...
سرمو برگردوندم دیدم کنار در خونه یه بنده خدا وایساده داره تلاش میکنه از شاخه ای که افتاده بود تو کوچه کیوی بکنه...
منو میگید...بااعمال شاقه میزدم توسرو صورتمم و جیغ های زیر پوستی میکشیدم که شاپرک بیا کناااااااااااااار آبرومونو بردی
.شانس اوردیم تو کوچه کسی نبود...
شاپرکو میگی...قیافش شده بود اینهو همین عکس :
چون قدش نمیرسید هی التماس میکرد حالا یکی واسم بکن زنگ میزنیم حلالیت میگیریم و اینا .
هرچی بش گفتم میرم واست دو کیلو کیوی میگیرم بیا کنار!...قبول نمیکرد...منم انقد حرص خوردم وحرف زدم تا راضی شد....
- پاییزکلاس که میرفتیم سرکوچشون خرمالو داشت...به محض اینکه میرسیدیم سر کوچه شروع میکیرد که من از اون خرمالوها میخوام...
انقد چادرمو میکشید و زیر گوشم حرف میزد که دیوانه شده بودم...تااینکه یه بار دیدیم شکر خدا همشو کندن...
شاپرک دپرس شد...منم آرامش اعصاب گرفتم
- تابستون کنار ساختمون کلاسی که میرفتیم درخت انجیر داشت ...بلاخره یه روز منو مجبور کرد کشیک دادم چندتا انجیر کند...
ولی هیچکدومشو نخورد...تازه ازاونجا فهمیدم که فقط عشقش اینه که میوه از درخت بکنه...
الانم تا میبینم قیافش عوض میشه،چهار چشمی مواظبشم نکنه دست گل به آب بده یا نقشه ای تو سرش داشته باشه(آخه هروقت نقشه های شیطنت آمیز داره قیافش یه جور خاصی میشه که شیطنت توش موج میزنه)
الیته اگه یه موقع از درخت چیزی بکنه بعدش رضایت میگیره...دخنر خوبیه شاپرک
خلاصه اینکه دیروز گفت:از دست تو امسال هیچی از درخت نکندم......دوسته ما داریم
* * * * * * * * * * *
بی ربط نوشت:صرفا برای عوض کردن حال و هوای وبلاگ و پایان بهمن ماهِ....
خدایا شکرت....
ریز نوشت(شاپرک نخونه پررو میشه:دی): ینی من عاشق همین شیطنت هاو انرزیشم...همیشه حتی تو بدترین شرایطایی که داشته پرانرژی وخندان هست واسه اطرافیانش...همیشه دیگران خنده هاشو دیدن...ولی من....
بگذریم......
شاپرک جان کلا از جونورا خیلی خوشش میاد...
نمونش چند وقته پیش واسم یه مارمولک گرفته بود ...مثل اینکه مارمولکه مریض بوده تامیره بگیردش سکته میکنه میمیره
شاپرک هم این جنازه بدبختو دوروز تو خونه لای دستمال نگه میداره تا بیارتش واسه من...
جاتون خالی نمیدونید چه بوی خوبی گرفته بود...آدم از عطرش بیهوش میشد...(شانس آورد مامانش متوجه نشد وگرنه خودشو اتاقشو باهم یه هفته استریل میکرد!)
تازه اعتراف کرد میخواست برای اینکه من کاملا سورپرایز شم یهویی بندازه روسرم این مارمولکو که نمیدونم کی منصرفش کرد؛ خدا خیرش بده که منو از یه سکته حتمی نجات داد...
یه بارم از باغچه خونشون این کرم تپل خوشگل و واسم گرفت...
یه چند بار دیگه هم میخواست سوسکو حشره و ازاین مدل جونرا بگیره من باکلی خواهش و التماس و اینا منصرفش کردم:دی
* * * * * * * *
پ.ن1:یه همچین موجودیه شاپرک
پ.ن2:دوستان عزیز سری پستای «موجودی به نام شاپرک »رو حتما دنبال کنید:)