لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
میشینم و ورق میزنم و میخوونم و میخوونم و میخوونم....هستی همه جا ،شلوغ و پرو سر و صدا بین خاطرات و خوب ،آروم و نگران تو خاطراتی که حتی اسمشم بغض آوره...
دلم بهانه میخواست برای نوشتن...که بنویسم آی مردم حال ما خوب است،دوستی هامان پابرجا...دلم تنگ شده برای همه ی محبت هایی که قلنمبه میشه و راهی برای ابرازش نیست جز نوشتن...
نوشتن برای دوستی که همیشه دوسته...دوست و دوست و دوست...که فقط لیاقت این کلمه رو داره...دوستی که همیشه نگاهش به منه ،همه جا و همه لحظه...دوستی که دل نداره خاطرات خوبشو با یکی دیگه جز من تقسیم کنه...دوستی که هر روز با یه پیام یادم میاره که من هستم...که اگر هر چند روز صدامو نشونه زندگی هر دومون لنگ میزنه...دوستی که کل غصش اینه که تو این 3 ماه نشد تو رستوران دانشگاهشون غذا بخورم و از مزه خوبش لذت ببرم...دوستی که به صرف نوشتن یه تحقیق برام دوغ کفیر میخره تا رفیقش شاید یه نفس راحت تر نفس بکشه...
دوستی که فقط با اون میشه بری بیرون و فقط راه وبری و راه بری و را ه و هیچ اعتراضی نکنه و همین براش بسه که تو هم قدمشی...دوستی که باش میشه تو یه جای چرکول ارزون غذا خورد و یادت بره که دانشجویه این مملکتی ...دوستی که باش میشه زندگی کرد ...زندگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...
دلم برای خودم میسوزه که قدرت نمی دونم ولی خیالم راحته که توی همه ی این رفتنی ها تو اون رفیق همیشه موندنیه بامرام خودمی ...
پ. ن : رفیق جوووونی امتحانات زودی بده برگرد بی تو ،تو این شهر نفس کشیدن سخته...
یه دوست خوب همیشه بهترین لحظه ها رو برای آدم میسازه...هیچوقت دوست نداشتم با قاصدک تو یه دانشگاه قبول بشم اما خیلی دلم میخواست یه طوری تو یه شهر باشیم که انگار خدا خوب به حرف دلم گوش دادو خداروشکر نیم ساعت بیشتر باهم فاصله نداریم
اینطوری شده که آخر هفته ها مخصوص تفریح و گردش به دوست جونیه...تو فکر این بودیم که کجا بریم که بنده پیشنهاد دادم بریم شاه عبدالعظیم...قاصدک که موافقتش اعلام کرد دو تا از هم اتاقی هامم اومدن ...پنج شنبه بود که 4 تایی راهی شدیم بعد کلی مترو سواری و کمپوت شدن و بعدشم اتوبوس رسیدیم حرم ..
در رستوران حرم که بسته بود راهی یه رستوران بازارچه ای شدیم خلاصه جاتون خالی چلو کبابی هم زدیم به بدن
بعدشم یکم بازار گردی و زیارت ...فضای حرم هم که دیگه تعریف نداره آرامش مطلق مطلق بود...
آخرشم که برگشتیم خوابگاه و قاصدکم مهمون ما بود کلی حرف زدیم و چقد خندیدم...
هر وقت خاطره خوبی تو زندگیم هست اسم قاصدک هم کنارشه...ازت ممنونم دوست جونم
پ.ن1: سال 92 هم تمام شد مثله همیشه با هزار تا خاطره خوب و بد ...شاید بشه یه سال خاص ازش یاد کرد چون مسیر زندگیمون عوض شد...توش کنکور دادیم...دانشجو شدیم...غریب شدیم...تنها شدیم و خیلی چیزای دیگه...
پ.ن2: خدایا سال 93 روی برای هرکس هرطور که صلاح میدونی و خیرشونه به بهترین شکل بنویس...آمین
پ.ن3: تو لحظات قشنگ تحویل سال تو دعاهاتون مارو فراموش نکنید...دعاتون میکنیم
پ.ن4: سال نو پیشاپیش مبارک
روزی پیشه ام نوشتن بود حال قلمی برایم نمانده...
روزی آسمان سقف آرزوهایم بود حال قعر گور ارتفاع زیادیست...
روزی نزدیک این روزها ضربان قلبم می دوید تا برسد به اوج حال هر روز کندتر و کند تر...
روزی من بودم و من حال کسی اینجا و آنجا و منی که نابود شد...
نزدیک این روز ها که میشود چشمانم را میبندم،دهان تقویم را میدوزم تا نکند بشمارد لحظه ها را ،ساعت دیوار دیر زمانیست در پس لحظه ها جان داده...
این روزها ...
این روزها...
این اتاق...
این پنچره...
این آسمان...
مرا شاعر میکند...
شاعری که شاه بیت غزلش سوخت...
برای دوستی که از هر دوستی دوست تره...
سلام مَن جانم،رفیق 18ساله نه ، نه ببخشید 19 ساله ام...
حالت خوبه؟
مَن جان دیدی این زمستون هم اومد...
بازم منو تو دست تو دست هم کنار پنجره، باآوازخوانی باد ،زیر چشمای ماه فکر کردیم به یکی شدنمون ...
دیدی هرسال بیشتر مَن میشم و مَن و مَن ...
یادته موقع فوت کردن شمعها دستتو گرفتم آروم تو گوشت گفتم ببین مَن جان باید عادت کنی از این به بعد مَن و مَنیم و مَن ...
شاید یه جایی دور تر از این حرفا...
گفتم تو میمونی و یه دختر زمستانی ...
مخاطب خاص مَن،مَن جانِ مَن تولدت مبارک...
خاطره نوشت: مَن جان ،این روزا میخوام برم یجای دور جا بزارمت و برگردم یجایی که مَن باشم مِن ،باهم بشینیم آهنگ ستایش مرتضی پاشایی گوش بدیم گوش بدیم گوش بدیم...
آخرشم به حکم رفاقت دوستت دارم مازیار فلاحی ...
تولد نوشت: دوستای گلم ممنونم ،خاطره قشنگی ساختید:)
آدم ها نقاب هایی هستند که می تونه هردفعه یه شکلی باشه...
وقتتی بیخیال دنیا میشی سکوت میکنی و شاید از همینجاست که که سکوت ارزش پیدا میکنه...
بچه که هستی به همه چی می خندی از قهر بدت میاد انقده سرت تو بازیه که نمی دونی یه عمر سرنوشتتو داری تو ذهن اطرافیانت رقم می زنی...
وقتی عروسک یکیشون میشکست عروسک تو مال اون بود،وقتی تو می افتادی پاهای خودت بود که تکیه گاهت بود...همه این ها به جرم لبخندی که ناخودآگاه زده میشد...
بزرگ شدیم و به وسعت بزرگ شدن این لبخند وسیع شد و به همان میزان تنهایی...
زخم زبان می زنند، دلت را هزار تکه می کنند ،تو میگذاری و می روی با لبخندی که برلب هاست و آدمیانی که به سادگی تو می خندندو هیچ گاه هیچ کس عمق تنهایی این لبخند را نمی فهمد...
تنهایی نوشت: این روزها،با هر دوست تازه تنهایی ام را دوباره پیدا می کنم و هردستی به شانه ام می خورد شماره ای است که از گوشی همراهم پاک خواهد شد...
این روزها به جای نفس درد میکشم
این روزها به جای نفس درد میکشم
پ.ن: این پست صرفا جهت نوشتن بود و خواندنش برای خوانندگان وبلاگ الزامی نیست...