سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

 

 

شاپرک جان کلا از جونورا خیلی خوشش میاد...

نمونش چند وقته پیش واسم یه مارمولک گرفته بود ...مثل اینکه مارمولکه مریض بوده تامیره بگیردش سکته میکنه میمیرهپوزخند

شاپرک هم این جنازه بدبختو دوروز تو خونه لای دستمال نگه میداره تا بیارتش واسه من...

جاتون خالی نمیدونید چه بوی خوبی گرفته بود...آدم از عطرش بیهوش میشد...تهوع‌آور(شانس آورد مامانش متوجه نشد  وگرنه خودشو اتاقشو باهم یه هفته استریل میکرد!بلبلبلو)

تازه اعتراف کرد میخواست برای اینکه من کاملا سورپرایز شم یهویی بندازه روسرم این مارمولکو که نمیدونم کی منصرفش کرد؛ چشمکخدا خیرش بده که منو از یه سکته حتمی نجات داد...

 

یه بارم از باغچه خونشون این کرم تپل خوشگل و واسم گرفت...

 

یه چند بار دیگه هم میخواست سوسکو حشره و ازاین مدل جونرا بگیره من باکلی خواهش و التماس و اینا منصرفش کردم:دی

 


                                                             * * * * * * * * 

پ.ن1:یه همچین موجودیه شاپرکپوزخند

پ.ن2:دوستان عزیز سری پستای «موجودی به نام شاپرک »رو حتما دنبال کنید:)

 



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
پنج شنبه 91/11/12 | 7:47 عصر | *قاصدک* | نظر

 

 

 اندر احوالات:

-اگر کسی را  بسیار دوست بدارد القاب مبارک این موجود عزیزش را نثار روحش میکند (از جمله بنده که همواره روحم از الطاف بی دریغ ایشان  غرق سرور میگرددقاط زدم)

*الان یه مدته ازاین الفاظ استفاده نمیکنه ....راستشو بخواید یکم واسه خودم نگران شدمپوزخند

-اگر کسی به شخص شخیص این موجود کوچکترین بی احترامی بکند حسابش با کرام الکاتبین است...آنچنان بلایی براو نازل میشود که نگو... چه رسد به توهین و اینا..مثلا هرگونه سواری گرفتن از این حیوان محکوم به اشد مجازات می باشد...

-خلاصه اینکه به پدر جانشون هم فرمودن  به عنوان هدیه قبولی دانشگاه یه خر واسش بخره...تبسم

-چیه ...باور نمیکنید؟

.

.

.اینم مدارکش:

.

.

.

اتاق شاپرک(بدون شرح!!!!):

.

.

.

.

توضیح.ن: اون تصویر ،تصویر  جناب ِخر ِبزرگه...هنر خودِ شاپرک خانومه:)

 

قاصدک نوشت: اعتراف میکنم حسودیم نمیشهپوزخند



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
جمعه 91/11/6 | 11:52 صبح | *قاصدک* | نظر

 

 

ببخشید که کیفیت عکس ها پایینه ....همشون با گوشی گرفته شدند...امیدوارم خوشتون بیاد:)

* * * * * * * * * * * * * *

اول چندتا عکس از غروب آفتاب و دریا ی زیبای خزر

 

 

* * * * * * * *  * * * * * * *

این عکسها هم  همش مسیر جاده ای که به سمت ییلاقمون میره هست ...

«دماوند و مِه»

«دریایِ مِه»

 

اینم دوتا عکس از غروب افتاب:

طلوع آفتاب (اتوبان قم -تهران) :

 

 

فَتیارک الله اَحسن الخالقین....

 


جمعه 91/10/8 | 12:29 عصر | *قاصدک* | نظر

 

 

کنار پنجره نشسته ام...

باران می بارد...چکه چکه روی شیشه...

گونه هایم ستاره باران میشوند....

خدایا!

 چه هدیه ای بگیرم که درخور قلب ِآسمانی شاپرکم باشد؟ 

قطرات باران در گوشم نجوا میکنند:

 

دعا زیر باران مستجاب است...

و این کلمات مدام در گوشم میپیچد....

دعا زیر باران.....

دعا زیر باران....

دعا....

 

چه چیز بهتر از این که مهربان ِمن،

هدیه تولدش را از دستان ِمهربان ِخدا بگیرد...

چه کسی زودتر از خدا هدیه اش را به دستانش خواهد رساند؟

 

 

سبدی از محبت از قلبم میگیرم تا خواسته هایم را یکی یکی از رحمت خداوند تقاضا کنم....

قلبم فریاد میزند:

 

خُـــــــــــــــــــــــــــدای ِمن...

 

اول از همه خوشبختی؛

...خوشبختی به وسعت آسمان...

به ژرفای اقیانوس ...

و به زیبایی عشق....

 

دوم...دوم،....بازهم خوشبختی....

میخواهم غرق در خوشبختی باشد...

میخواهم خوشبختی در چشمانش موج زند...

 

سوم....

چهارم ...

پنجم........

 

و بازهم خوشبختی....

 

اصلا میخواهم با هرقطره از باران دریایی از خوشبختی بر سر آرزوهایش بریزی...

میخواهم زندگیش پراز خوشبختی باشد و عشق...

 

و کیست که نداند خوشبختی بدون تحمل مشکلات نفس گیر بدست نمی آید!؟

 

 پس خدای من...

به شاپرکم صبری بده از جنس زینب(سلام الله علیها) ...

 تا کوه باشد...

تا کمر خم نکند زیر مشکلات زندگی...

دل آسمانیش را با محبت خودت محکم کن ،مهربان من....

 

 

سبدم را بر میدارم...

پرش میکنم از خوشبختی و عشق...

میدهمش دست خودِ خدا...

یقین دارم به دستانش میرساند...

 

زیر لب به او میگویم:

خدایا،تاب این را ندارم که کسی خوشبختی زندگیش را بهم بزند...

پناهش باش....

 

  ******** 

پ.ن:خوشبختی یعنی،داشتن خدا،یعنی محبت علیلیه السلام) و فاطمه(سلام الله علیها) یعنی سلامتی، عشق،رسیدن به آرزو های قشنگ،یعنی عاقبت بخیری،یعنی.....

خوشبخت باشی ماهِ مَن....

 

دوستجونانه:ابراز بعضی چیزها از ارزشش کم میکنه...این چیزی بود که خودت یادم دادی...انشالله زیر سایه امام عصر زنده باشی خواهر گلم...

تولدت مبارک شاپرکـ.ـََم

  

 

 

 


*به مناسبت شروع دهه میلادِشاپرک نگاشته شدپوزخند



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
جمعه 91/10/1 | 6:56 عصر | *قاصدک* | نظر

 

از پیش دبستانی با هم همکلاس بودیم...تو یه خیابون زندگی میکردم...خانواده آزادی داشت...ولی بر خلاف ظاهرش دختر پاک و مهربونی بود...به خاطر شرایط خانوادگیش از همون ابتدایی هم رفتاراش واسه سنش عجیب بود.

اواخر دوران ابتدایی و اوایل راهنمایی بودیم...میدونستم متاسفانه مثل خیلی از بچه ها تو این سن با اشخاص متعدد رابطه داره ...تااینکه دوم یا سوم راهنمایی بودیم که بایکی از همین مجنون ها که نوزده سالش بود!!!براخلاف میل پدر و مادراشون ازدواج کردن...مدرسه هم میومد البته!

یادمه اونموقع تا به بچه می گفتیم اینکارا عاقبت نداره و آخرش ختم به خیر نمیشه هی اونا رو میکوبوندن تو سرمون که ای آقا...شماها کجای کارید...مگه فلانی رو ندیدی چقد الان خوشبختن؟

(پارازیت نوشت:از بچگی تومدرسه یه پا روحانی بودم واسه خودمنکته بین...یادمه از پایه های بالاترهم هرکی سوال شرعی داشت میفرستادنش پیش من.پوزخندکلا هرکی بهم میرسید سفره دلش وا میشد واسم الانم همینطوره از خانواده و فامیل گرفته تا دوست و آشنا و غریبه...کوچیک و بزرگم نداره...شاید خدا منو آفریده تا دل دیگران سبک شه..نمیدونم والا!)



گذشت اینا و اومدیم دبیرستان؛تو یه مدرسه بودیم ولی کلاسامون فرق داشت...چند ماهی از مدرسه گذشته بود که دیدم حالش خرابه و کلاسا رو هم یکی در میون میاد...از این و اون شنیدم که ظاهرا آقای مجنون!یکی دوتا لیلی نداره!و سر همین قضیه اختلاف دارن و کارم بالا گرفته...

یه روز که تو نماز خونه مدرسه دیدمش...خیلی مستاصل بود از اونجا که همکلاسیام باهام خیلی راحت بودن شروع کرد به درد دل کردن و مشکلاتشو بهم گفت ..روزای بعد هم کلی باهم حرف زدیم...دیگه به سیم آخر رسیده بود...یادمه گفت میخوام خودکشی کنم...خیلی تند دعواش کردم بعدهم با کلی مثال و حرف و حدیث آروم شدو قرار شد بره پیش یه مشاوری که بهش معرفی کردم...خلاصه اینکه از وسطای سال دیگه مدرسه نیومد تااینکه شنیدم  بلاخره طلاق گرفته.

یه مدت ازش بی خبر بودم تا یه روز تو خیابون دیدمش...از حال و زندگیش پرسیدم گفت :دارم  دوباره ازدواج میکنم...هم خوشحال شدم واسه اینکه خاطرات تلخشوفراموش میکنه هم ترسیدم از اینکه یه تجربه رو دفعه دوم تکرار نکنه؛...بهش گفتم ایندفعه رو خوب فکر کردی؟خیلی مراقب باشیا!

گفت: خیلی ادم خوبیه و خانوادم هم راضین و از این حرفا.گفتم خدارو شکر و واسش آرزوی خوشبختی کردم.



چند وقت پیشا یکی بهم گفت راستی میدونی فلانی طلاق گرفته؟؟؟؟...خشکم زد..کلی غصه خوردم.. باورم نمیشد انقد راحت دوباره زندگیشو به بادداده...آخه کسی که هنوز بیست سالشم نشده چطور دوتا تجربه تلخ و ناراحت کننده تو زندگیش کشیده وکلی به حالش تاسف خوردم...

یه مدتیه خیلی ناراحتشم...واسش دعا میکنم عاقبت بخیر شه...نمیدونم واقعا تقصیر کیه؟

خانواده؟جامعه؟خودش؟طرف مقابلش؟........

خدا عاقبت هممونو بخیر کنهدلم شکست


پ.ن: گاهی اوقات دلم به حال بعضی دخترامیسوزه. هرکی از راه میرسه یه لگد به احساسشون میزنه و فرار...خودش میره دنبال زندگی و خوشبختیش،این دختره که میمونه با لکه ننگ و یه روح خسته و خوشی ای که دیگه برنمیگرده....



برچسب‌ها: اجتماعی
جمعه 91/9/10 | 4:43 عصر | *قاصدک* | نظر

 

محرم دارد میرسد...

 

عجیب دلشوره دارم...

 

دلشوره جاماندن...

 

جاماندن از قافله محرم...

 

دلشوره نرسیدن به اربــ ــابم حسین...

 

دلشوره نرسیدن به ظهر عاشورا...

 

آخر میدانید ،خیلی درد دارد جاماندن...

 

درد را بایدبا درد بخوانید تا بفهمید من چه میگویم...

 

نمیدانم چرا این چند وقت انقدر جا می مانم...

 

اولش که از قافله کربلا جاماندم...

 

به مشهدالرضا هم نرسیدم...

 

به راهیان نور هم همینطور...

 

حتی از دیدار آقا هم جاماندم....

 

واین آخری هم که........:(

 

هر کدام از اینها کافی نیست برای دیوانه شدن؟کافی نیست برای سردر گمی؟

 

نمیدانم حکمت این جاماندن های دیوانه کننده چیست...

 

فقط میدانم تا دیوانه شدن راه طولانی ندارم...

 

این حس سردر گمی عجیب...سر گیجه های مداوم...این روزهای تکراری را دوست ندارم...

 

از اینهمه جاماندن خسته شدم

 

دلم یک زیارت میخواهد با طعم اشک و عشق...وبا رایحه ی التماس...

دلبری برگزیده ام که مپرس... 

......نوشت:شرمنده ام از تمامی اشک هایی که ریختم و برای تو نبود....اربابم:(

 

پ.ن:دل تنگم...روحم کمی درد میکند...اگر قطره ی اشکی گوشه ی چشمانتان را نوازش کرد برای قاصدک

 جامانده از همه جا  امن یجیب بخوانید...

 



برچسب‌ها: دلنوشتهآل عشق(درددل بااهل بیت)
جمعه 91/8/19 | 12:13 عصر | *قاصدک* | نظر

 

دلم دارد پاره میشود...احساس خفگی میکنم...

شبکه دو،ارتباط مستقیم ازحرم حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام

شبکه یک ...

شبکه سه...

شبکه...

پیامرسان...

وبلاگ ها...

بغضم پاره میشود...

گونه ام خیس میشود...

قلبم بدجور ب خودش میپیچد...

احساس میکنم تمام سلولهای بدنم دلتنگند...

روحم تشنه است...

عشق من...

نمیتوانم اینهمه درد دلتنگی و عشق و انتظار راتاب بیاورم...

 آقای رئوف من،تو که خودت میدانی ...من بدون تو م ی م ی ر م

پس این چه دوری سخت و نفسگیریست؟

هیچ وقت تا این اندازه عشق را تجربه نکرده بودم...

تا این اندازه درد عشق نکشیده بودم...

عشق یعنی تو

عشق یعنی خودِ خودت...

  *****

موبایلم را برمیدارم...تنها چاره دلتنگیم صحبت کردن با عشقم است...

صفحه مخاطبین را باز میکنم...

درحال تماس با «حضرت آرامش»...

چشمانم را میبندم...

گونه هایم خیس میشود...دست و دلم میلرزد...

و درست چند ثانیه بعد...

من زائرت میشوم... 

  

  دلتنگی نوشت:دلم تنگ است و چاره ای نیست...فقط اینکه:

من جدایی از این آستان خدانکند...

 به قول ملیحه سادات :


در این شهر که نمی شود به هیچ کس اعتماد کرد، حرمی هست که می شود حتی به دیوارهایش تکیه زد چه رسد به صاحبش... السلام علیک یا حضرت آرامش یا ضامن آدم...

    کلام آخر:عشق من...ولادتت مبارک

 



برچسب‌ها: آل عشق(درددل بااهل بیت)
چهارشنبه 91/7/5 | 9:20 عصر | *قاصدک* | نظر


دریافت کد موزیک