سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
[نوشته ی رمز دار]  


چهارشنبه 92/8/8 | 8:50 عصر | *قاصدک* | نظر

 

من همان برگ خشکیده پاییزی بودم...

که جلوی قدمهایت سجده عاشقی به جا آوردم...

اما...

تو مرا ندیدی و از من عبور کردی...

از آن غروب رفتنت...

تمام آنچه برایم ماند...

لمس قدمهای تو بود در زندگیم...

*  * * * *

شب رفتنت فرا رسیده بود...

ابرها برایم لالایی مرگ میخواندند...

دم یک دوست نجاتم داد....

ولی نمیدانم چرا از آن شب...

هروقت ابرها لالایی میخوانند...

تورا در خواب میبینم..پرنده یِ من...

* * * * * *

هرچه میگردم خودم را پیدا نمیکنم...

میدانی چیست؟!

من ..

همه ی خودم را...

دریک شب بارانی پاییز ...

در تو جا گداشته ام...

* * * * * * *

این شب ها مدام کسی در دلم میگوید...

دختر همیشه بارانی...

قوی باش...

پاییزی دیگر درراه است...

* * * * *

پ.ن: پاییز جانِ من...

فصل عاشقانه های هزار رنگِ یک رنگ،...خوش برگشتی...

  

...................... 

ق.ن: حال دلم خوب نیست...تبداره...تبی که میسوزونه تا اعماق قلبمو....


دوشنبه 92/7/1 | 9:39 صبح | *قاصدک* | نظر

 

 

 

 

از بچگی هی حساب و کتاب میکردم که کِی هجده ساله میشم.

نمیدونستم چرا!ولی هجده سالگی رو عجیب دوست داشتم

بزرگتر که شدم تازه فهمیدم علت این علاقه رو...

مادر هجده ساله...زهرای (سلام الله علیها)هجده ساله...

آره!

قصه، قصه ی کوچه بود و در و پهلو ی ش ک س ت ه ،که من هروقت هجده ساله میشنیدم بغض گلومو می فشرد...

هنوز هم همونقدر هجده سالگیمو دوست دارم...

خود تحویل گیری نوشت: خودم!هجده سالگیت مبارک

*  * * * * * * * **

قاصدک نوشت:شمع های تولد امسالم رو فقط به یک نیت فوت میکنم!

پ.ن:امروز که به همه ی این هجده سال فکر میکردم  از خودم خجالت کشیدم که هیچ رنگی از مادرم ندارم...مادرجان!خودت کمکم کن!

...: کاش امشب......

 

 


پنج شنبه 91/12/24 | 3:39 عصر | *قاصدک* | نظر

 

 

 

بچه که بودم اولین بار بابام منو برد مسجد سر کوچمون...

هیچ وقت  امکان نداشت برم قسمت خانوما

همیشه ی خدا میرفتم مردونه

چون بچه شیرین زبونی بودم همه  پیرمردای مسجدی دوستم داشتن و سر ب سرم میذاشتن

یه بار روحانی مسجد که بعد نماز باهام صحبت کرد؛ آخرش دستمو گرفت و بوسید و رو سرم دست کشید...مؤدبشرمنده

از اونموقع دیگه شرطی شدم...

هر وقت میرفتم مسجد  تا  آقا دستمو نمی بوسید امکان نداشت پامو بذارم بیرون...

اگه هم میومدم بیرون همونجا سر کوچه می ایستادم و منتظر بودم که آقا که میره خونش بیاد دستبوسی اینجناب...

روحانی مسجدمون هم دیگه خودش میدونست تا این مراسم و انجام نده نمیتونه بره خونه!

* * * * * * * *  

پ.ن:یه همچین بچه تخسی بودم من!پوزخند

آه...نوشت:دلم  برای معصومیت کودکانه  تنگ شده...و برای بچگی کردن ها...

 


پنج شنبه 91/12/17 | 5:59 عصر | *قاصدک* | نظر

 

قاصدک ها تحمل سرما ندارند....

خیلی زود یخ می زنند...

.

.

قاصدک کوچکت یخ زده آقا...

گرمای نگاهی کافیست برای قلب یخ زده اش...

نگاهش نمیکنی؟...

 

 

دلتنگی نوشت:اللهم عظم بلایی...

 



برچسب‌ها: دلنوشتهآل عشق(درددل بااهل بیت)
دوشنبه 91/12/7 | 11:2 عصر | *قاصدک* | نظر

رمز این نوشته به خانمها داده میشه فقط...خواهران عزیز هرکی رمز میخواد دستا بالا:دی  



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
پنج شنبه 91/12/3 | 10:44 عصر | *قاصدک* | نظر

شاپرک جان  اگه یه میوه رو درخت ببینه اصن نمیشه کنترلش کرد...

حالا فرقی نداره  خونه خودش باشه...وسط خیابون تو پیاده رو باشه...یا هرجای  دیگه...

اصلا میوه که رو درخت میبینه چشاش برق میزنه...ازهمون برقای شیطنت آمیز که فقط من تشخیصش میدمپوزخند

یه روز بعد مدرسه رفتیم شاپرک  کارنامه آزمون  دیروزش گرفت و  ،همونجوری  داشتیم میومدیم بیرون 

من داشتم کارنامشو آنالیز میکردم...یه دفعه متوجه شدم شاپرک غیب شده...وااااای

سرمو برگردوندم دیدم  کنار در خونه یه بنده خدا وایساده  داره تلاش میکنه از شاخه ای که افتاده بود تو کوچه کیوی بکنه...

منو میگید...بااعمال شاقه  میزدم توسرو صورتمم و جیغ های زیر پوستی میکشیدم که شاپرک  بیا کناااااااااااااار آبرومونو بردیجالب بودشرمنده

.شانس اوردیم تو کوچه کسی نبود...چشمک

شاپرکو میگی...قیافش شده بود اینهو همین عکس :

 


چون قدش نمیرسید هی التماس میکرد حالا یکی واسم بکن زنگ میزنیم حلالیت میگیریم و اینا . 

هرچی بش گفتم میرم واست دو کیلو کیوی میگیرم بیا کنار!...قبول نمیکرد...منم انقد حرص خوردم وحرف زدم تا راضی شد....خسته کننده

 

- پاییزکلاس که میرفتیم سرکوچشون خرمالو داشت...به محض اینکه  میرسیدیم سر کوچه شروع میکیرد که من از اون خرمالوها میخوام...جالب بود

انقد چادرمو میکشید و زیر گوشم حرف میزد که دیوانه  شده بودم...تااینکه یه بار دیدیم شکر خدا همشو کندن... 

شاپرک دپرس شد...منم آرامش اعصاب گرفتمپوزخند 

- تابستون کنار ساختمون کلاسی که میرفتیم درخت انجیر داشت ...بلاخره یه روز منو مجبور کرد کشیک دادم چندتا انجیر کند...مشکوکم

ولی هیچکدومشو نخورد...تازه ازاونجا فهمیدم که فقط عشقش اینه که میوه از درخت بکنه...بلبلبلوقاط زدم

الانم تا میبینم قیافش عوض میشه،چهار چشمی مواظبشم نکنه دست گل به آب بده یا نقشه ای تو سرش داشته باشه(آخه هروقت  نقشه های شیطنت آمیز داره قیافش یه جور خاصی میشه که شیطنت توش موج میزنه)

الیته اگه یه موقع از درخت چیزی بکنه بعدش رضایت میگیره...دخنر خوبیه شاپرکشوخی

 خلاصه اینکه دیروز گفت:از دست تو امسال هیچی از درخت نکندم......دوسته ما داریمدلم شکستپوزخند


                                                                                                       

                                      * * * * * * * * * * *

 بی ربط نوشت:صرفا برای عوض کردن حال و هوای وبلاگ و پایان بهمن ماهِ....

خدایا شکرت....

ریز نوشت(شاپرک نخونه پررو میشه:دی): ینی من عاشق همین شیطنت هاو انرزیشم...همیشه حتی تو بدترین شرایطایی که داشته پرانرژی وخندان هست واسه اطرافیانش...همیشه دیگران خنده هاشو دیدن...ولی من....

بگذریم......

 


دوشنبه 91/11/30 | 3:21 عصر | *قاصدک* | نظر


دریافت کد موزیک