لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
آقا جان؛
قاصدک دلم نه هر جمعه و سه شنبه
که هرروز پرواز میکند تا گنبد فیروزه ای مسجدت
وآرام میگیرد در آغوش مهربانت ...
تو میشوی تمام تنهاییش
و او مینشیند به انتظار چشمانت
..........
میپذیری قاصدک تنهای دلم را مولای من...
قاصدک.ن:اللّهم صَلّ علی مُحمّد ٍوَ آلِ مُحمدٍ وَ عجّل فَرَجَهم
آسمان دلم تیره و تار؛سرد و بی روح شده.....حال و هوایم ابریست،قلبم در انتظار بارانیست تا نمک های روی زخم هایش را بشوید.... این حرفهای تکراری شده تمام زندگیم: که د ل ت ن گ م ....که د ل خ س ت ه ا م ...
دنیا بر دوش هایم سنگینی میکند...چه سنگینی کمر شکنی....شاید امروز بیش از هر وقت دیگر نیاز دارمت ، بی نیاز من...بگذار خودم را در آغوشت رها کنم؛ سر بر شانه هایت بگذارم و از اعماق وجودم فریاد بزنم نامت را؛دردم را ، تنهاییم را،کوچکیم را....دلم میخواهد درست مثل بچه ها سر بر پایت بگذارم و تو نوازشم کنی و من بی خیال دنیا ، با یک معصومیت کودکانه به خواب فرو روم...و آرامشی از جنس تو تمام وجودم را پر کند زیبای من....پروردگارمن....
پناه همیشگی ام ...دلم را دریاب....با خودم که فکر میکنم میبینم من لیاقت نگه داشتن گوهر مقدسی به نام «دل» را ندارم...که اگر داشتم نمیگذاشتم دنیا بادلم اینکار هارا بکند...که دلم سنگ شود و سیاه و شکسته......پس خدای من ، دلکم را به تو میسپارم ...برای همیشه....
* * * * * * *
هنوز حرف های ناگفته ام بسیار است ...کسی چه میداند...شاید سرنوشت این حرفهاست که ناگفته بمانند و برای همیشه در این زندان دل محبوس باشند...یا گهگاهی بغض شوند و اشک ....وبشوند مهمان گونه های تبدارم....
پ.ن: میخواهم بنویسم....اما نه استعداد نوشتن دارم و نه حال بازی با واژه ها و سخن گفتن در پشت پرده ی ابهامات و کنایه ها و استعارات....فقط میخواهم آسوده از تمامی تکلف ها حرف های دلم را فریاد بزنم....ومیدانم که کسی جز خدا گوشی برای شنیدن حرف هایم ندارد....
من واقعا از اولیای مدرسمون تشکر میکنم که انقدر به فکر روحیه ی دانش آموزان هستند....باید بر دستانشان بوسه زد که تا این حد به فکر روح و روان فرزندان این مملکت هستند....واقعا فکر نو و بدیعی بود که دوروز زنگهای تفریح واسه بچه ها آهنگ های بعضا مجاز !!!!!!!!!!!!!!پخش میکردید...الحق و والانصاف صحنه های جذابی توسط بچه ها خلق میشد؛...اصلا به این میگن محیط فرهنگی.....
قاصدک نوشت:اللّهم اجعل عواقب اُمورنا خَیرا....
قبل نوشت: سلام بر دوستان عزیزم...خیلی وقته که خاطراتی ازخودمون براتون ننوشتم..ببخشید پرحرفی کردم و طولانی شد ..کمال همنشینی با شاپرک در من اثر کرد...باکلی حذفیات شده این...دیگه دلم نیومد اینارو هم ننویسم
امروز یه روزجالب وفراموش نشدنی بود ...از صبحش ماجراجویی بود تا آخرش...
امروز صبح طبق معمول مثله آدم های سحرخیز بیدار شدم ، رفتم تو حیاطمون یه گل سرخ خوشگل برای شاپرک جونم چیدم(طفلی شاپرکم چقد ذوق کرد... حالا پیش خودمون بمونه گلمون ساقش شکسته بود گفتم ببرم بدم بهش)
بعدش رفتم مدرسه منتظر نشسته بودم که دیدم مثل همیشه شاپرک خانوم مثل دقیقه 90فوتبال خودش رو رسوند(یکبار نشد این بشر زود برسه) ... تو صف ایستاده بودیم و داشتیم به نقشه های شومی که تو کلمون بود فکر میکردیم وهی با مزه پرونی های شاپرک می خندیدیم...تا ساعت آخر انقد درس داشتیم که وقت نداشتیم سرمون بخارونیم...وقتی ساعت آخر تمام شد وزنگ آزادی به صدا دراومد ،من وشاپرک پریدیم تو حیاط و طبقه نقشه از قبل برنامه ریزی شدمون وارد منطقه ممنوعه مدرسه شدیم(چون یه منظره فوق العاده ای داره هروقت موقعیتش باشه اونجا تلپیم)...البته گهگاهی معلمامونو راضی میکنیم و درس و اونجا برگزار میکنیم ....تو حیاطشم پر از قاصدکه....البته از دست من و شاپرک دیگه فک نکنم چیزی ازش مونده باشه....بس که فوتشون میکنیم
به هرحال با هرجان کندنی که بود تپه ی برهانی ( اسمی که منو شاپرک برای اون تپه ی ماسه ای قشنگ رو به دریا گذاشتیم) توسط منو شاپرک فتح شد...منم مثل همیشه سریع و با استتار هایی که شاپرک انجام میداد چندتا عکس گرفتم برای ثبت مستندات ...
خلاصه ما پا رو دلمون گذاشتیم و از اونجا دل کندیم . تو راه خونه تصمیم گرفتیم یکم به معده ای بی نوامون حال بدیم ، جاتون خالی رفتیم بستنی فروشی و به قول آقای بستنی فروش یه بستنی دارک !!!(که اینم خودش یه سوژست واسه منو شاپرک ، شاید یه وقت براتون گفتم...)زدیم به بدن...
حالا از اینجا تا یکی دو ساعتش رو سانسور کنید (یه وقت نرید دوساعت دیگه بیاید ....هنوز مونده )البته کلی از ماجراهای امروز تو همین دوساعته ولی سانسوریه...فقط بگم شاپرک انقد تو این دوساعت آتیش سوزوند که برامون آبرو نذاشت ...یعنی من انقد بهش چشم غره رفتم که احساس میکنم چشمام چپ شد...اومدیم خونه ما ، البته مثلاًخونه ی ما ...مثلاًشاپرک جان مهمان ما بود ، خوشم میاد خانوم خودش یه پا صاحابخونه بود...ماشالله سنگ پای قزوینو رو سفید کرده بچم...ناهار که خوردیم رفتیم تو حیاط پشتیمون جاتون خالی زیر درخت گوجه سبز ( کلی جلو شاپرک رو گرفتم که نره بالای درخت )یه عالمه آلوچه نشسته خوردیم ( به قول دکترشاپرک تو اسید معده شسته میشه )
رفتیم تو اتاق وکلی حرف زدیم حرفایی که هیچوقت واسه مادوتا تمامی نداره... یه لحظه من رفته بودم بیرون …خانوم پشت در راهرو قایم شد وقتی داشتم میومدم تو حال خودم بودم که یه دفعه دیدم یه گوله مشکی مثل جن جلوم ظاهر شد ...سکته کردم ...ویه جیغ بلند کشیدم ...من نمی دونم این دختر انگیزش ازاین کارا چیه ؟ مامانم که صدا جیغم شنیدگفت چی شد ؟ موش دیدی؟منم گفتم آره اونم چه موشی !!!!! یه موش گنده !!!!حالا خانوم دلشو گرفته بود ومی خندید، فکر کنین من ازدست شاپرک تو خونه خودمون هم امنیت جانی ندارم ...البته بعد از این دنبالش کردم و یه گوشمالی حسابی دادمش...
یه دفعه به سرمون زدبریم سراغ آْلبوم های قدیمی ...بعد کلی جستجو که عاقبت جوینده یابنده هست یه چمدون قهوه ای که حاوی آلبوم ها بود رو پیدا کردیم حالا اگه بدونید کجا بود ؟ رفتم چارپایه آوردم ومن که به قول آقای معلممون که شاپرک یه اسم براش گذاشته و خودش جای بحث مفصلی در بعد داره...)؛طولانی بودم (منظورش قدبلنده )رفتم با کلی تلاش آوردمش پایین ...شاپرک جان که واسه خنده هاش وقت کم میاره دریغ از یه کمک ...انقد از به دست آوردن چمدون ذوق کردیم که اگه کسی نمی دونست فکر میکرد گنج یافتیم...عکسارو دیدیم و کلی خندیدم ...عکسا که تموم شد موندیم چمدون رو چطور برگردونیم سرجاش بس که سنگین بود، با کلی دردسر چمدون رو کشیدیم هر کارکردم تنهایی نتونستم ببرم رفتم یه چارپایه هم واسه شاپرک آوردم رفتیم بالا ...شده بودیم مثل پت ومت ...خودمون از کارامون خندمون می گرفت واین کارو سخت تر میکرد ...هرچی بود چمدون جادویی به بالا فرستاده شد...انقد خندیدیم دل درد گرفتیم ...
بعداز این محترمانه شاپرک خانومو تا خونشون همراهی کردیم چون وقتی این جاست باور کنید امنیتی وجود نداره ، هر آن باید انتظار اینو داشته باشی که تو لباست مارمولکی ، سوسکی ، حشره ای ، جکُ و جونوری پیدا کنی ...خدا عاقبت مارو با این آفریدش به خیر کنه...
ق.ن:کیفیت عکسارو به بزرگی خودتو ببخشید(در ادامه مطلب)
و این داستانها ادامه دارد....
ادامه مطلب...
برچسبها:
دوستجونانه(خاطرات دونفره)
دلم پر است..... دارم آتش میگیرم ....نتوانستم ساکت باشم.... نمیدانم بعضی ها دور از جانتان،نمیفهمند یا خودشان را به نفهمی میزنند....بی پرده بگویم....خدا میداند در این دو روزه چقدر خبرعروسی و عقدکنان و صدای ساز و آواز شنیده ام.....
الله اکبر....خدای من...به کجا میرویم ما....احترام و حرمت ها چه میشود....چطور میتوانیم لحظاتی را که فرزندان فاطمه گریانند ، عرش و فرش عزادارند رقص و آواز راه بیندازیم و شادی کنیم ؛آنهم شادی های اغلب پرگناه....اگر خدایی ناکرده عزای یکی از بستگانتان هم بود همین قدر با شتاب و همین قدر باشادی جشن میگرفتید؟؟؟....مادر ،مادر گفتن هایتان همین قدر بود؟؟؟؟....یا العیاذ بالله ائمه بزرگوار را برای طلب حاجاتتان میخواهید؟؟؟ مگر روزهای خدا را ازشما گرفته اند....انقدر کم صبر و طاقت شده اید؟
....لااله الا الله....
آقا جان ما شرمنده ایم.....به بزرگواری خودتان ببخشید این شیعیان غافلتان را....ببخشید که دل شکسته تان را آتش زدیم....ما شرمنده ایم
قاصدک نوشت:دلم خیلی گرفته است....نمیدانم چه مینویسم .....خدا عاقبت همه مان را بخیر کند....خدا هدایتمان کند...
قاصدک نوشت 2:اللهم عجل لولیک الفــــــرج....
تنها یک شب دیگر زهرا در خانه علی مهمان است...تنها یک شب دیگر تا آسمانی شدن آسمانی ترین بشر باقیست... تنها یک شب دیگر تا پرواز پاره تن پیامبر باقیست...از فردا محرم های عالم آغاز میشوند...
و فاطمیه نقطه آغاز است برای اولاد علی(ع)...آغاز تنهایی و بی یاوری علی...مظلومیت حسن...غربت حسین...و غمهای زینب...
آری ؛فرزندان فاطمه...تاب بیاورید...زین پس مزدهای رسالت جدتان یکی یکی ادا میشوند....امانت های خداوند ،یکی یکی بازگردانده میشوند.....
.
.
.
.
دیگر توان نوشتن ندارم مادر جان؛ ببخشید...اینروزها کم طاقت شده ام...حتی با شنیدن نامت ب غ ض امانم نمیدهد...با هرکلمه از روضه شهادتت، یک جرعه بغض مینوشم و بعد آرام زمزمه میکنم:«امان از دل زینب»
قاصدک نوشت1: اللهم صلّ علی فاطمة و ابیها وَ بَعلها و بَنیها ....
قاصدک نوشت2:دلم وجب به وجب؛ خاک بقیع میخواهد....