سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

 

 

بسم الله...

 

بلاخره ماهم رفتنی شدیم...

البته نه برای همیشه....

انشالله بعد از کنکور دوباره اینجا رو گرد گیری میکنیم و خاطرات این چند وقت رو مینویسیم...

از همه دوستان خواهش میکنم  خییییییییییییییلییییی دعامون کنید(التماس دعای سفارشی با غلظت بالا)

که انشالله کنکور و خوب تمومش کنیم و با خبرای خوش و برگردیم و

بتونیم تو این مدت از فرصتهامون استفاده کنیم و سال آیندمون بهتر از امسال باشه.

دلمون واسه ی همه ی دوستای خوبمون تنگ میشه...

بیاد  همه ی شما عزیزان هستیم...امیدوارم سال  جدید پراز خوشی و شادی باشه براتون...دلاتون بهاری

* * * * * * * * * * * *

قاصدک و شاپرک نوشت: بی معرفتی نکنیداااا...به وبلاگمون سر بزنید...درسته قاصدک و شاپرک یه مدت نیستن؛اما خاطراتشون همیشه هست:)

واما....

باید رفت اما نه دور تر از سلامی برای فردا....

 

 


شنبه 91/12/26 | 9:57 عصر | *قاصدک و شاپرک* | نظر

 

 

 

 

از بچگی هی حساب و کتاب میکردم که کِی هجده ساله میشم.

نمیدونستم چرا!ولی هجده سالگی رو عجیب دوست داشتم

بزرگتر که شدم تازه فهمیدم علت این علاقه رو...

مادر هجده ساله...زهرای (سلام الله علیها)هجده ساله...

آره!

قصه، قصه ی کوچه بود و در و پهلو ی ش ک س ت ه ،که من هروقت هجده ساله میشنیدم بغض گلومو می فشرد...

هنوز هم همونقدر هجده سالگیمو دوست دارم...

خود تحویل گیری نوشت: خودم!هجده سالگیت مبارک

*  * * * * * * * **

قاصدک نوشت:شمع های تولد امسالم رو فقط به یک نیت فوت میکنم!

پ.ن:امروز که به همه ی این هجده سال فکر میکردم  از خودم خجالت کشیدم که هیچ رنگی از مادرم ندارم...مادرجان!خودت کمکم کن!

...: کاش امشب......

 

 


پنج شنبه 91/12/24 | 3:39 عصر | *قاصدک* | نظر

 

 

 

بچه که بودم اولین بار بابام منو برد مسجد سر کوچمون...

هیچ وقت  امکان نداشت برم قسمت خانوما

همیشه ی خدا میرفتم مردونه

چون بچه شیرین زبونی بودم همه  پیرمردای مسجدی دوستم داشتن و سر ب سرم میذاشتن

یه بار روحانی مسجد که بعد نماز باهام صحبت کرد؛ آخرش دستمو گرفت و بوسید و رو سرم دست کشید...مؤدبشرمنده

از اونموقع دیگه شرطی شدم...

هر وقت میرفتم مسجد  تا  آقا دستمو نمی بوسید امکان نداشت پامو بذارم بیرون...

اگه هم میومدم بیرون همونجا سر کوچه می ایستادم و منتظر بودم که آقا که میره خونش بیاد دستبوسی اینجناب...

روحانی مسجدمون هم دیگه خودش میدونست تا این مراسم و انجام نده نمیتونه بره خونه!

* * * * * * * *  

پ.ن:یه همچین بچه تخسی بودم من!پوزخند

آه...نوشت:دلم  برای معصومیت کودکانه  تنگ شده...و برای بچگی کردن ها...

 


پنج شنبه 91/12/17 | 5:59 عصر | *قاصدک* | نظر

آی آدمای مهربون...

واجبه که کمک کنید...

فکری برای بستن زخمای شاپرک کنید...

 


شاپرک خسته

 

خسته نوشت1: خاطره امروز برای همیشه بامنه حتی زنده تر از دیروز...

روزایی تو زندگی هست که نفست رو به شماره میندازه...

خسته نوشت 2: خداجون نگام میکنی ...مگه نه؟!!!!


یکشنبه 91/12/13 | 12:28 صبح | *شاپرک* | نظر

 

قاصدک ها تحمل سرما ندارند....

خیلی زود یخ می زنند...

.

.

قاصدک کوچکت یخ زده آقا...

گرمای نگاهی کافیست برای قلب یخ زده اش...

نگاهش نمیکنی؟...

 

 

دلتنگی نوشت:اللهم عظم بلایی...

 



برچسب‌ها: دلنوشتهآل عشق(درددل بااهل بیت)
دوشنبه 91/12/7 | 11:2 عصر | *قاصدک* | نظر

رمز این نوشته به خانمها داده میشه فقط...خواهران عزیز هرکی رمز میخواد دستا بالا:دی  



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
پنج شنبه 91/12/3 | 10:44 عصر | *قاصدک* | نظر


دریافت کد موزیک