لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
تلویزیون داره روضه پخش میکنه ...
مادرم مثل همیشه یه گوشه نشسته و هق هق اشک میریزه...
خواهرم خودشو میندازه در آغوش مادر و گریه میکنه و التماسش میکنه توروخدا گریه نکن و خودشم شروع میکنه به گریه کردن...
از بچگی همینطور بود....هیچ وقت طاقت دیدن اشکای مادرمو نداشت...
هروقت مادرم اشک میریخت اونم انقد گریه و التماس میکرد که نذاره مادرم گریه کنه...
اون حالا یه دختر ده سالست و حتی الانم طاقت دیدن اشکای مادرشو نداره...
طاقت نداره...
تاب نداره...
............
راستی عمه جان زینب...چهارساله بودی بگمانم؟!همان روزهایی که مادر بود و کوچه و س ی ل ی...
همان روزهایی که مادر بین در و دیوار... ....آه...
راستی مگر رقیه فقط سه سال نداشت؟!!:(
بغض نوشت:هوای این روزهای شهر بارانی است...بارانهای محرم بغض دارد...دلت عجیب میگیرد ...
التماس نوشت: دعامون کنید....خیلی ...