لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
شب شده و هجوم دوباره درد ها به دلم...
قلبم تیر میکشد...
هر بار که نفس میکشم فقط یک آه بیرون می آید....
دوباره ذکر لبم میشود نام مادر و آقای قلبم...
اشکهایم چکه چکه می چکد روی بالشم...
چ کسی می تواند این موقع شب حرفهای دلم،غم هایم...دردهایم...گله و شکایتهایم را بشنود...اشکهایم را ببیند...
و دم بر نیاورد...و نوازشم کند...و آرامم کند...و تمام تنهایی و دردهایم را به گوش جان بخرد...
آنهم با آغوش باز و بدون هیچ منتی...
شماره میگیرم...تنها جایی که حتی این موقع شب هم راندن نمی بینی...
گوشی را برمیدارم...سلام میکنم...و شروع میکنم به گفتن...واین اشک نیست که از گوشه چشم میچکد؛که عصاره دردهای دل شکسته ای است که جز خدا هیچ کسی را ندارد...
میگم :
آقا بعد هجده سال اولین سالی بود که نیامدم پابوست...آخه این دل و روحم نذر تو بود...
چرا اینجا هیچکس نمیفهمه من همه روحم تویی...اگه یه سال نبینمت دق میکنم...اصلا شاید همه این غم هایی که آوار شده رو سرم واسه همینه....
میگم آقا گله دارم...اول از خودم...از خودِ بی معرفتم...از خودِخودِ بی معرفتم...از خودِ بدقولم...
آقا شاکیم و شکایتمو فقط پیش تو میارم...از همه نامردی ها و ظلم های این دنیا و آدماش که بغیر خودشون به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنن...
آقا این شبا دارم دق میکنم...چرا تموم نمیشه غم های زندگیمون....تا میاد گذشته فراموشمون شه باز یه چیزی غم هارو تازه میکنه...آقا از خدا بخواین تموم شه این زندگی ...دیگه صبری واسم نمونده...
شما که انقد رئوفید که تحمل دیدن اشکها و دردهای قاصدکِ کوچکتون رو ندارید...پس چرا؟...آقا بگید چرا؟
این روزها ذهنم پرشده از چراها...
آقا یه چیز دیگه
شمارو به مادرتون...شمارو به غربت و تنهایی این شبهای مولا
ازاین تنهاترمون نکن...ازاین تنهاترمون نکن....
آقایِ خوبِ قلبِ من... میدانم اشک هایم را به هنگام نوشتن این درددل دیده ای...من به معجزه نگاهِ تو ایمان دارم....
دردنوشت 1:جد بزرگوارتان فرموده:آنکس که وفای به عهد و پیمان نکند،دین ندارد...میترسم آقا...میترسم برای خودم...
درد نوشت2:اونی که دلش شکسته...گوشه صحنت نشسته...دخیل درداشو بسته...عاشق دل خسته...
درد نوشت 3:خستــ ــ ـ ـ ــ ــه ام........توان ماندنم نیستـــ ـ ـ ـ ـ ـــ....