لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
کلاسم تموم شده بود...
دلتنگ بودم و بغض داشتم...
پاهام منو میکشید طرف ساحل...
باهرقدم که به دریا نزدیک میشدم ، یه چیزایی هجوم میاورد به قلبم و اشک میشد و از چشام میچکید...
یه بعدازظهر سرد زمستونی...دریا خلوتِ خلوت...
من...تنها...قدم میزدم رو ماسه های سرد ساحل خاطراتم...
چشمم خورد به این بیت شعری که معلوم نیست
چ کسی با چ حسی اونو نوشته رو ماسه ها:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید....
پ.ن: سه نقطه...تمام.