لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
آدم ها نقاب هایی هستند که می تونه هردفعه یه شکلی باشه...
وقتتی بیخیال دنیا میشی سکوت میکنی و شاید از همینجاست که که سکوت ارزش پیدا میکنه...
بچه که هستی به همه چی می خندی از قهر بدت میاد انقده سرت تو بازیه که نمی دونی یه عمر سرنوشتتو داری تو ذهن اطرافیانت رقم می زنی...
وقتی عروسک یکیشون میشکست عروسک تو مال اون بود،وقتی تو می افتادی پاهای خودت بود که تکیه گاهت بود...همه این ها به جرم لبخندی که ناخودآگاه زده میشد...
بزرگ شدیم و به وسعت بزرگ شدن این لبخند وسیع شد و به همان میزان تنهایی...
زخم زبان می زنند، دلت را هزار تکه می کنند ،تو میگذاری و می روی با لبخندی که برلب هاست و آدمیانی که به سادگی تو می خندندو هیچ گاه هیچ کس عمق تنهایی این لبخند را نمی فهمد...
تنهایی نوشت: این روزها،با هر دوست تازه تنهایی ام را دوباره پیدا می کنم و هردستی به شانه ام می خورد شماره ای است که از گوشی همراهم پاک خواهد شد...
این روزها به جای نفس درد میکشم
این روزها به جای نفس درد میکشم
پ.ن: این پست صرفا جهت نوشتن بود و خواندنش برای خوانندگان وبلاگ الزامی نیست...