لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
هو...
داشتم فک میکردم چند وقت دیگه نتایج انتخاب رشته هامون میاد...یاد روز قبل کنکور افتادم...
به پیشنهاد شاپرک قرار شد بریم بیرون تا اون فکر مثـــــــــــــلا خستمون یه هوایی بخوره!
ساعت 3:30 بود که منو مامانم و شاپرک و مامانش و خاله هاش راه افتادیم به طرف باغ یکی از آشناهای شاپرک اینا که یه ساحل خصوصی داشت...
وای که عجب جایی بود...هنوز تو شک زیبایی ها دور و برم بودم که دیدم دوتا لنگه دمپایی پرتاب شد به هواو پشتش جیــــــــــــــغ ممتد شاپرک و فرودش توآب دریا...همچنان همه مات حرکت ایشون بودن که منم بهش ملحق شدم ...انقد آب بازی کردیم و جیغ زدیم که دیگه نایی واسمون نموند...تازه نشسته بودیم که یه نفس راحت بکشیم دوباره جیــــــــــــــغ شاپرک یه متر مارو پروند هاج و واج داشتم نگاش میکردم که دیدم هیع میپره هوا میگه حاجت روا شدیم ...حاجت روا شدیم ..
نگو خانم یه پارچه سبز از تو آب پیدا کرده بود...از دیدن حالت قیافه شاپرک همه زدن زیر خنده...
مامانامون هم که داشتن تو ساحل قدم میزدن یه ماهی زنده از آب گرفتن
بعد از خالی شدن هیجانات و یکم هله هوله خوردن ...رفتیم بالای صخره ها از آرامش دریا کلی لذت بردیم...
این گلم شاپرک از درخت توی اون باغ چید که بوی خیلی خوبیم می داد(لاله درختی)
بعدشم چون پنجشنبه بود
قرار شد بریم اهل قبور....یه زیارت عاشورایی زدیم ب بدنو و روحمون تازه شد
اون پارچه سبزم که شاپرک از دریا پیدا کرده بود رو هم دخیل زدیم به امامزاده اونجا...
بعد از اون رفتیم خونه سیده فخری پیرزن نازی که از چهرش آرامش می باره ...
سیده بغلمون کردو گفت: قربون دوقلوهای خودم برم...( ما هم هنوز اندر عجب شمارش آدمایی هستیم که اینو بهمون میگن)
از اونجا باهم خداحافطی کردیم و من رفتم مزار شهدا و بعد اونم مسجد واسه نماز و خونه...
(به روایت شاپرک:
رفتم مزار دنبال مامانم که دیدم یه بچه گربه مامانشو گم کرده من رفتم براش یه پاکت شیر گرفتم و اون ماهی هم قسمت یه گربه دیگه شد(کلا روز رسیدگی به گرسنگان بود)...دیگه واسم نایی نمونده بود که بنا به فرمایش مادر محترمه حتما باید به امامزاده شهرمون هم می رفتیم در همون اندر احوالات دعا بود که ما فهمیدیم واسه فردا مداد نداریم ( مامانم همیشه به این آرامش من افتخار میکنه) پدر محترم رفته بود دنبال مداد که از قضای روزگار همون جلو در امامزاده تو یه خرازی پیدا میکنه...)
-آخر شبم به امر بنده شاپرک خانوم زنگیدو یه دور وسایلی که برای فردا لازم بود رو چک کردم و شاپرک که خیلی خسته بود کم مونده بود پشت تلفن خوابش ببره
انقد اونروز پیاده روی و آب بازی کردیم که هلاک بودیم ولی من از خستگی زیاد خوابم نبرد و برعکس شاپرک، تا صبح هر نیم ساعت یبار پا میشدم...
(به روایت شاپرک:
بعد از توصیه های ایمنی خانواده و دوستان و آشنایان و گوش ندادن من ...تخت خوابیدم و وسایلمم گذاشتم صبح جمع کنم ، اصلا چه معنی داره شب قبل اینکارارو بکنی یه مداد و پاک کنه دیگه)
خلاصه که روز خیلی با برکتی بود....
پ.ن: اونروز یکی از روزای قشنگ تو دوران دوستیمون بود...خیلی خاطراتشو خلاصه کردیم...اجباری به خوندنش نیس...این خاطراتو ثبت میکنیم اینجا واسه دل خودمون
و اما خاطرات روز کنکور....که باشه یه پست دیگه
بعدالتحریر: بلاخره نتایجمون اومد...شاپرک زیست شناسی دانشگاه شهید بهشتی تهران و قاصدک زیست شناسی سلولی مولکولی(میکروبیولوژی) دانشگاه الزهرا تهران قبول شدیم