لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
همه تبریک میگن ...میگن دانشجو، انتخاب رشته،دانشگاه...همه و همه تو ذهنمه اما ته تهش انگار یکی ناخودآگاه میگه یونیفرم امسالت خریدی؟!کیف داری؟! کتاب گرفتی؟!واسه اول مهر برنامه آماده کردی؟!...انگار زندگی متوقف شده تو همون دوران، انگار همه از یه چیز خیالی میگن...به خودم دلداری میدم شاید دانش آموز نیستم اما هنوز اسم نمایندشون یدک میکشم...انگار واقعا همه چی تموم شده...جلسه اختتامیه ! ...کل راه سرمو گرم میکنم به صدای مجری رادیو تا یادم بره که آخرین باره، آخرین بار...می رسم دلم نمی خواد برگردم عقب اما انگار خیلی چیزا از اختیار آدما خارجه...بلند میشن سلام و علیک میکنن صبحانه تعارف میکنن اما من هنوز ذهنم ماته که اینابخاطرِ من؟! من ؟!!!! منی که واسه خودش نیم منم نیست؟!!!!!یکی میگه بازم که زود اومدی ...ومن دارم میشرم این بازم ینی چندبارکه زود اومدم؟! چرا نشمرده بودم؟! ...میرم پارکی که چند دفعست رفیقم شده میشینم رو یه صندلی ، باید جشن بگیرم؟! یا نگیرم؟! نه من از پایان تلخ متنفرم ...یه شیرموز و کیک ...به قول صالحی ذهنم پلی بک میزنه ...روز اول ...روز اول ؟! از یه اردو شروع شد...کم کم شناخته شدم ،همونی که می خواستم، آرزوهای کودکی ...انتخاباتش فقط یه شوخی بود فقط یه امتحان اما دامنگیرم شد...برمیگردم ...یه میز مستطیلی با 14 نفر به اضافه 10نفر ...شروع ..بازم دارم ضبط میکنم،چرا باید ضبط کنم؟! مگه تموم نشد؟!...اسمم رو می خونن ...اسمم چقد تلفظش راحت شده این رو زا، همه روز اول حتی نوشتنشم بلد نبودن...شروع میکنه:تو کشور فقط 5دانش آموز باسابقه در سازمان داریم که خانوم ---نفر دوم هست ...دست میزنن ...چشمک بچه ها میگه برو جلو دیگه...برگه رو میگیرم،امیری میگه تبریک ،پایان خوشی بود برات، وشروع میکنه از گفتن خاطرات دختر کوچولویی که ارزوهای بزرگ داشت، احتمالا منظورش منم ...اما من مات اینم،پایان خوش؟! نگاه میکنم...نوشته حکم پایان تلاش های بی وقفه شما ،دقیق یادم نیست ولی همچین چیزایی بود...رفتم روز اول ...نمی خوام های منو اصرار مکرر همه،تلفن پشت تلفن...این حکم برای من ینی اردو،ینی بچه ها، ینی شب ها تو چادر، ینی گره زنی، ینی چوب بندی، ینی جنگ شب، ینی فریاد بچه ها، ینی هدف های بزرگ، ینی سرو کل زدن با مدیرا، ینی یه دنیا گله و شکایت آموزشی،ینی یه دنیا اتحاد بچه ها،ینی یه دنیا رفیق تو همه جا، ینی 7سال زندگی...7سال؟!!!!!! به صندلیم نگاه میکنم ...جای همیشگیم...صندلی که شاید کمتر کسی بدونه یه روزی مال من بود..صندلی که حتی نزدیک ترین کسام هم نمی دونن چیا روش گفتم...اما وجدانم سبکه چون هرچی باید رو گفتم...تمام شد ...به همین راحتی دانش آموزی هم خاطره شد...یه خاطره خیلی پررنگ...با بچه ها نشستیم برادرا و خواهرا انگار یه چیزی میگه باید امروز بشکنین رسم سلام و علیک تکراری همیشگی رو ...همه از زندگیشون میگن...از اسم و رسم گرفته تا خاطرات و فرضیات...همه شرمنده وجدانشون برای قضاوت های نابجا...و اونجاست که تازه می فهمی این 7 سالی که به زور تحمل میکردی قشنگ ترین لحظات عمرت بود و این آدمای غریب عجیب برات آشنان...قرعه حرف آخر مال منه...مثلا سخنگو بودم دیگه...میگم :روزای تلخ و شیرین گذشت،ما هرکار تونستیم کردیم،یه روزی وقتی به یجایی رسیدیم اون وقتی که این روزا میشه صفحه خاطرات بچهامون،به حرمت این دوسال اگه یاد این روزا افتادیم لبخند بزنیم...سکوت...انگار همه چشمهارو بستن تاثبت کنن...هیچکس پای رفتن نداره...صد دفعه خداحافظی میکنن...نهایتا یه عکس و راهی شدیم...قدم آخر ،برمیگردم...اگه قراره خاطره باشم بزار خاطره بمونم ...معاونت پرورشی ...لوح تقدیرم میدم قول میدن قابش کنن و بزنن تو بایگانی افتخارات،افتخار؟!!!...دیگه سبکم ...میام بیرون....فقط یه جمله تکرار میشه برام...چقد عجیبیم؟! وقتی چیزی هست می خوایم زود تموم شه اما وقتی تموم شد به همون بودنی که مثل نبودن بود قانعیم...چشام میبندم نمی خوام فک کنم این اخرین باره...آخرین...
تذکر نوشت: متن زیاده نخواستی نخون خسته میشی...
پ.ن: صرفا جهت ثبت امروز نوشتم اگه متوجه نشدی بیخیالش شو...
قول نوشت: صفحه ی آخره بزار بنویسم بیاد قول همون لبخند: الهام مهدوی، زهرا موسوی، مهدیس موحد، کوثر شفیعی،الهام عظیمی،آرمینه کوچک نائیج و---// محسن صالحی،محمدخادملو،پوریا خباز،جعفر هاشمی،ابوالفضل مرحمتی،محمد حسین فیروز مندی،میکائیل صادقی
پایان نوشت: تموم شد...دفتردانش آموزی رو میبندم، میزارم کنج طاقچه خاطرات...اما قبلش رو جلدش مثله همه خداحافظی هام با خط درشت می نویسم...باید رفت اما نه دورتر از سلامی برای فردا...