لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
منشی: شاپرک جان دخترم،بیا برو تو نوبت شماست
من و مامانمو و خانوم منشی سه تایی وارد اتاق دکتر شدیم...دیدم یه دکتر دیگه نشسته برمی گردم به خانوم منشی میگم ایشون کین ؟ مگه خود دکتر اسلامی نمیان؟(چون یه 10،11سالی میشه مریضشون هستم خیلی با منشی و دکتر صمیمی ام...)
منشی:آقای ---.بینایی سنج هستن و تازه شروع به کار کردن چون آقای دکتر سرشون شلوغ هست ایشون کمکشون میکنن...
مامانم: شاپرک جان تو رو خدا مادر جان عزیزت ایندفعه انقد اذیت نکن باید زود بریم کار داریم...
من با یه لبخند شیطانی:مامانننننننننننننن....من کی اذیت کردم؟؟؟؟؟؟؟؟
منشی با خنده :بگو کی آتش نسوزوندی؟؟؟؟
ازشانس بد ما این آقا --- یه کمی بد اخلاق تشریف داشت،به جان خودم نه به جان قاصدک ایندفعه بی خیال اذیت شدم...
بینایی سنج:سلام خانوم لطفا بفرمایید رو اون صندلی بشینید...
من: خودم می دونم،قبلاًاومدم...
داشت عدسی هارو آماده می کرد بهش میگم: آقای فلانی من خودم بلدم شما زحمت نکشین خودم انجام می دم شما استراحت کنید...
چون من همش لبخند میزنم ،اپتومتریستِ فکر کرد دارم مسخرش میکنم،حالا بیا درستش کن...
اپتومتریست :خانوم چشم راستتون با دستتون نگه دارید...
من :آقای فلانی به نظرم چشم چپم اول ببندم بهتره...
دکتر: خانوم شما دکتر تشریف دارید؟
من : بعله!(چشمای دکتر شد انداره دو تا نعلبکی) یعنی می خوام در آینده بشم!!
بیچاره دید هیچ جوره روم کم نمیشه
دکتر:خانوم لطفاَ دیگه تو کار من دخالت نکنید(منم دیگه داشت اون روم میومد بالا گفتم ببین دُکی خودت خواستیا من داشتم کمکت می کردم)
به هرحال ما چشم راستمونو نگه داشتیم و با کلی اذیت و آزاربینایی سنج بیچاره و خندوندن خانوم منشی جواب دادیم
حالا باید چشم چپم نگه می داشتم هرچی می پرسید از قبل یادم مونده بود هر کار می کردم با چشمم ببینم ....آقا نشد که نشد
من :آقا ی فلانی من همه اینا رو یادم مونده نمی تو نم با چشمم ببینم...( چون چشم راستم ضعیفه و چشم چپم سالمه و دفعه اول با چشم سالمم همهی اون اشکال رو دقیق دیده بودم...)
بینایی سنج که دیگه آمپرش حسابی زده بود بالا :بععععععععععله؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی خانوم!!!!
من : من که بهتون گفتم شما گوش نکردید!!!!!!!(هوش زیادم دردسریه واسه خودشا...)
دکتررو به خانوم منشی گفت لطفاَ این خانوم ببرید بیرون شاید فراموش کردن تونستن جواب بدن...ده دقیقه ، یه ربع، نیم ساعت...از یاد ما نرفت که نرفت ...یعنی همه چی یادم رفت الا اون شکلا
بینایی سنج: خانوم منشی لطفا اون قطره رو بریزید شاید جواب داد ...قطره هم ریختیم...5دقیقه بعد داشتم اس می نوشتم
دکتر(با چشمای گرد شده):شما می بینید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من :بععععله!!!!!!نباید ببینم!!!!!!
دکتر با داد خانوم شما الآن باید چشماتون تار بشه و جایی رو نبینید
من: هان!!!!!!
(قیافه من)
خلاصه اون روز حسابی رفتم رو مخ دکتر بیچاره و مجبور شدم یه روز دیگه برم...
دفعه دیگه که رفتیم بینایی سنجِ حسابی می خندید و باهام خوب و گرم برخورد کرد مثل اینکه از دکتر خودم و خانوم منشی سابقمو شنیده بود...کلی هم با خنده قضیه اون دفعه رو به همکارجدیدشونم گفت...
نتیجه اخلاقی:نباید با شاپرک رو دنده لج افتاد اونوقت دیگه عاقبتش مشخص نیست...
خود تحویل گیری نوشت: هوش زیادم بد دردیه...