لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
محرم دارد میرسد...
عجیب دلشوره دارم...
دلشوره جاماندن...
جاماندن از قافله محرم...
دلشوره نرسیدن به اربــ ــابم حسین...
دلشوره نرسیدن به ظهر عاشورا...
آخر میدانید ،خیلی درد دارد جاماندن...
درد را بایدبا درد بخوانید تا بفهمید من چه میگویم...
نمیدانم چرا این چند وقت انقدر جا می مانم...
اولش که از قافله کربلا جاماندم...
به مشهدالرضا هم نرسیدم...
به راهیان نور هم همینطور...
حتی از دیدار آقا هم جاماندم....
واین آخری هم که........:(
هر کدام از اینها کافی نیست برای دیوانه شدن؟کافی نیست برای سردر گمی؟
نمیدانم حکمت این جاماندن های دیوانه کننده چیست...
فقط میدانم تا دیوانه شدن راه طولانی ندارم...
این حس سردر گمی عجیب...سر گیجه های مداوم...این روزهای تکراری را دوست ندارم...
از اینهمه جاماندن خسته شدم
دلم یک زیارت میخواهد با طعم اشک و عشق...وبا رایحه ی التماس...
......نوشت:شرمنده ام از تمامی اشک هایی که ریختم و برای تو نبود....اربابم:(
پ.ن:دل تنگم...روحم کمی درد میکند...اگر قطره ی اشکی گوشه ی چشمانتان را نوازش کرد برای قاصدک
جامانده از همه جا امن یجیب بخوانید...