لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
قطره های باران دانه دانه سرمیخورند از ابرها و میبارند در کوچه پس کوچه های تنهاییم
به دانه های الماس می مانند تا با قطرات آب
درست مثل ستاره ها سوسو میزنند برروی این زمین گرم و آفتاب خورده
میروم به استقبالشان
قطره قطره شان را را در آغوش میگیرم و نوازششان میکنم
ازشان میپرسم:از پاییز من خبری نداریـــــ ـــ ــد؟
هنوز سوالم به پایان نرسیده که آسمان می غرّد،
برگی از درخت می افتد
و من به ناگاه لبخندی میزم
برای لحظه ای تمام دلتنگی هایم شسته میشوند
دلم میلرزد
چرخی میزنم
وای خدای من،چه جشن زیبایی
من،باران ،زندگی
ناگهان خداهم از جشن کوچکمان عکس یادگاری می اندازد
و آسمان هورا میکشد...
* * * * * * *
قاصدک ن1:باران که ببارد پاییز را با تمام وجودت حس میکنی ،حتی در تابستان...
قاصدک ن2:نصف شبی صدای شرشر بارون و رعد و برق احساسمو قلقلک داد،یه جورایی پشت سیستمی بود؛زیاد خوب نشده...جای همتون خالی یه دل سیر زیر بارون خیس شدم امشب:)