سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

 


قبل نوشت: به بهانه  ماه شهادت دایی های بزرگوارم در پنجم و بیست و سوم اسفند می نگارم... اول دایی بزرگه بعدشم کوچیک دایی کوچیکه هم هستیم....





اومدم امروز براتون لالایی بخونم...از همون لالایی هایی که مامانم هراز گاهی با بغض های همیشگیش واسم میخونه...اما از کجاش بگم؟...بزار از اول بگم....از اوج مهربونیات...از اینکه بعد از مرگ پدر شما که فقط 13 سالت بود شدی سرپرست خونواده...روزا کارو شبا درس...انقدر مهربانانه تلاش میکردی و جای خالی پدر رو پر کرده بودی که مادرم که بعد از فوت پدر بدنیا اومده بود بهت میگفت بابا....راستی دایی جون چرا مادر به اینجای لالایی که میرسه چشاش خیس میشه؟



شهادتت مبارک...


از اینکه با اینهمه رنج و سختی ،دوران انقلاب با جون و دل مبارزه کردی... بعدشم شدی معلم...و اونم چه معلمی...حقا که درس عشق و خوب یادم دادی...آره درس عشق و از اینجا یاد گرفتم که بدون دیدن دختر کوچولوت پرکشیدی و رفتی ...از اونجا یاد گرفتم که به مادرت گفته بودی وقتی خبر شهادتت رسید گریه نکنه و هرجا که هست نماز شکر بجا بیاره ومادرت هم چه زیبا جلوی چشای بهت زده همه بدون اینکه خم به ابرو بیاره به وصیتت عمل کرد...دایی جان دهلران را گلگون کردی با خونت...شهادتت مبارک











(فرازی از وصیت نامه ایشان:

-به منافقان و ملحدان بگویید اگر بدنم صد پاره شود و وجودم مشتی خاکستر گردد؛ذره ذره از خاکستر وجودم لااله الا الله....و محمد رسول الله...و علی ولی الله و حسین ثارالله و مهدی بقیه الله و خمینی روح الله می گوید.


-خطاب به برادران و خواهران معلم:در تدریس نیتتان قربه الی الله باشد که افکار فرزندان معصوم این آب و خاک با دست توانای شما عزیزان به رشد میرسد.)





اما از شما چی بگم،از بازیگوشی ها ی دوست داشتنی ات که بغض مادر را به خنده مبدل میکنه...یا از اخلاقیاتی که هرکدومش نشون میده که شما دنیایی نبودید...

شرمنده ایم....




اصلا بذار از ازدواجت بگم ....از اینکه بخاطر اجابت و اطاعت امر مادرت ازدواج کردی..از اینکه روز خواستگاری برای همسرت داستان حنظله رو تعریف کردی و گفتی که حتما شهید میشی...یعنی دایی جون واقعا میدونستی شهید میشی؟


هنوز در عجبم که چطور و با چه روحیه ای تونستی خبر شهادت برادر بزرگترتو که هیچ نشونی هم ازش نبود واسه مادرت بیاری؟...دست نوشته ها و وصیت نامتو که میخونم میفهمم که واقعا ازاین دنیا بریده بودی...


که دنیا لیاقت آدمهایی چون شمارو نداره...لیاقت دنیا منم... خاک فاو مشتاق تو بود....




شاید بهتربود به جای این لالایی ها دست نوشته هاتو میذاشتم:

 

        -خدایا من این خبر را چگونه به خانه ببرم و چگونه دوری برادر را طاقت بیاورم؛آن شهید بی جنازه و    مفقود الاثر...مادرم از من برادر میخواهد...

-         مادرم؛در شهادتم گریه مکن چون عشقی که این لباس سبز در دلم نهاد دیگر طاقت ماندن در این دنیای مادی و زندان را ندارم.(5/5/61)

-     خدایا آنقدر شور شهادت در سر دارم که نمیدانم چه کنم،خدایا دوستان همه رفتند و ما ماندیم؛آنقدر گریه و دعا میکنم که معشوقم ،به تو برسم.(1/9/62)

-     مادر نورانیتی در دلم ایجاد شده که جز خدا خوشی دیگر ندام،نمیدانم یا دیوانه شدم یا در رویا هستم؛عاشق شدم، عاشق خدا.خدایا میشود روزی بیاید که به نفس مطمئنه برسم.





قاصدک نوشت: دایی های عزیزم ...واقعا شرمندتونم....نمیدونم چطوری باید اون دنیا جواب خون پاک شما و همه ی شهدارو بدم...ببخشید منو که حقتون بر گردنم خیلی بیش تر از اینا بود...العـــــــــــــــــــــــــــــــفو....:(



برچسب‌ها: ما و شهدا
شنبه 90/12/20 | 10:27 عصر | *قاصدک* | نظر


دریافت کد موزیک