لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
این روزها عجیب می ترسم...
از خودم...
و از عاقبت این پریشانی های ذهنی ...
جایی بین درستی و نادرستی...
خیر و شر
گیر کرده ام...
در خودم...
مهربانترینِ همیشه همراهم، این روزها بیش از پیش دستانم را محکم بگیر
و این من لجوج را به مسیری راهنمایی کن که درست ترین است...
نشانم بده زیبایی را ببینم در آنچه تو میخواهی...
من ازعاقبت این روزهایی که همه حفظ خوبی ها همچون نگه داشتن آتش گداخته در دستانم است می ترسم...
ترم جدید دانشگاه ها داره شروع میشه واین درحالیه که ترم پیش (اولین ترم من و دومین برای شاپرک) پر بود از اتفاقات قشنگ و دوست داشتنی و خنده دار و همچنین روزهای خاکستری و تلخ که بقول شاپرک نمیشه گفت مشکل که باید گفت نوع زندگی!
دیشب داشتم بهشون فکر میکردم:
-از اولین روزی که اومدم وشاپرک اومد دیدنم
-خرید رفتنامون، پیاده رویامون که انقد مشغول حرف زدن میشدیم که نمیفهمیدیم کی اینهمه راهو اومدیم...فلافل خوردن که ساندویچارو تا خرخره پرش کردیم از هرچی اونجا بود
-اولین مسافرت تنهایی دوتایی قم حال و هوای قشنگ حرم و جمکران ؛دور دور زدن و قم گردی از پیتزا باما گرفته تا بستنی زورکی خوردن کلی ماجراهای خنده دار مسیربرگشت از سوارشدن تواتوبوس زنجان و حرکات اسلوموشنی اتوبوس و رفتارای عجیب مسافراش گرفته تا گرما و بیحال شدنمون و قیافه های سوژه خندمون
- ماجراهای سه روزی که مهمان شده بودم پیش شاپرک کلی راه رفتن واس بن کتاب باکلی عجله داشتن بی آرتی اشتباهی سوارشدن و دیر رسیدن به کلاس، بام رفتن و عکسی که کلی موجبات خنده شد و آرامش غروب اونجا اتفاق آخرکار که اصن نفهمیدیم چی بود ؛شب لیله الرغائب تو کهف الشهدا و حال خوب اون شب که عالیییییییی بود،نمایشگاه کتاب شونصدبار یه مسیرو رفتن و برگشتن
- یه حرکت شاپرک تو مطب دکتر و سفیدشدن کل هیکلمون و ایضا یه خانوم بیچاره دیگه و خنده هایی که کنترلش دست خودمون نبود.اوه اوه طوفان همون روزو بگین و دوباره گلی شدن چادرامون و کل کیف و لباسامون...
- غرغر زدنای همیشگی منو آروم کردنای شاپرک روحیه دادناش...انگیزه ایجاد کردناش...کمکاش...
و خیلی خیلی خاطرات بیادموندنی دیگه...خدارو چه دیدید شاید یکیمون یه روزی نوشت و چاپش کرد ...
این خاطرات حداقل برای من که خیلی باارزشه و گذاشتمشون یه جای خوب تو قلبم و فکرم همه اینها مدیون وجود رفیقیه که وجودش منبع آرامشه...وقتی کنارشی و یا حتی ازش دوری و بیادشی دلت آرومه...
دلخوشی یعنی ...نوشت:
دلم پراز نگرانی بود اشکم بی اجازه میریخت، نوشتم نوشتم نوشتم از همه دل آشوبه ها...
جواب داد: من پشتتم خره....
همین کافی بود برای نشستن یه خنده شیرین رو لبام و دود شدن همه اون نگرانی ها....و حس زیبایی که توصیفش غیرممکنه...
خجالت نوشت:
شاید من نتونستم مثل تو حل کنم مشکلی(همون نوع زندگیت:) ) رو یا کمکی ...اما اگر غمی هست بذار وسط نصفش کن باهم میخوریم... رفیق جانننننی
شب شده و هجوم دوباره درد ها به دلم...
قلبم تیر میکشد...
هر بار که نفس میکشم فقط یک آه بیرون می آید....
دوباره ذکر لبم میشود نام مادر و آقای قلبم...
اشکهایم چکه چکه می چکد روی بالشم...
چ کسی می تواند این موقع شب حرفهای دلم،غم هایم...دردهایم...گله و شکایتهایم را بشنود...اشکهایم را ببیند...
و دم بر نیاورد...و نوازشم کند...و آرامم کند...و تمام تنهایی و دردهایم را به گوش جان بخرد...
آنهم با آغوش باز و بدون هیچ منتی...
شماره میگیرم...تنها جایی که حتی این موقع شب هم راندن نمی بینی...
گوشی را برمیدارم...سلام میکنم...و شروع میکنم به گفتن...واین اشک نیست که از گوشه چشم میچکد؛که عصاره دردهای دل شکسته ای است که جز خدا هیچ کسی را ندارد...
میگم :
آقا بعد هجده سال اولین سالی بود که نیامدم پابوست...آخه این دل و روحم نذر تو بود...
چرا اینجا هیچکس نمیفهمه من همه روحم تویی...اگه یه سال نبینمت دق میکنم...اصلا شاید همه این غم هایی که آوار شده رو سرم واسه همینه....
میگم آقا گله دارم...اول از خودم...از خودِ بی معرفتم...از خودِخودِ بی معرفتم...از خودِ بدقولم...
آقا شاکیم و شکایتمو فقط پیش تو میارم...از همه نامردی ها و ظلم های این دنیا و آدماش که بغیر خودشون به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنن...
آقا این شبا دارم دق میکنم...چرا تموم نمیشه غم های زندگیمون....تا میاد گذشته فراموشمون شه باز یه چیزی غم هارو تازه میکنه...آقا از خدا بخواین تموم شه این زندگی ...دیگه صبری واسم نمونده...
شما که انقد رئوفید که تحمل دیدن اشکها و دردهای قاصدکِ کوچکتون رو ندارید...پس چرا؟...آقا بگید چرا؟
این روزها ذهنم پرشده از چراها...
آقا یه چیز دیگه
شمارو به مادرتون...شمارو به غربت و تنهایی این شبهای مولا
ازاین تنهاترمون نکن...ازاین تنهاترمون نکن....
آقایِ خوبِ قلبِ من... میدانم اشک هایم را به هنگام نوشتن این درددل دیده ای...من به معجزه نگاهِ تو ایمان دارم....
دردنوشت 1:جد بزرگوارتان فرموده:آنکس که وفای به عهد و پیمان نکند،دین ندارد...میترسم آقا...میترسم برای خودم...
درد نوشت2:اونی که دلش شکسته...گوشه صحنت نشسته...دخیل درداشو بسته...عاشق دل خسته...
درد نوشت 3:خستــ ــ ـ ـ ــ ــه ام........توان ماندنم نیستـــ ـ ـ ـ ـ ـــ....
گاهی،
سکــــــــوتـــــــــــــــــــ
پرمعناترین و زیباترین حرف دنیاست
وقتی حرفهای توی دلت در هیچ واژه و معنایی نمی گنجد...
شاید هم حرفی برای گفتن نمانده...حتی همان حرفهای تکراری...
بقول جناب سیب کال:
سکوت قصه ی تلخی است خوب میدانم
ومن برای خودم قصه خوب میخوانم
پس فقط به افتخار دلهای خودمان :
چند پاراگراف سکوت....
-
-
-
......
بی ربط نوشت: بی حســــ ـــ ــ ـــــــــم...
کلاسم تموم شده بود...
دلتنگ بودم و بغض داشتم...
پاهام منو میکشید طرف ساحل...
باهرقدم که به دریا نزدیک میشدم ، یه چیزایی هجوم میاورد به قلبم و اشک میشد و از چشام میچکید...
یه بعدازظهر سرد زمستونی...دریا خلوتِ خلوت...
من...تنها...قدم میزدم رو ماسه های سرد ساحل خاطراتم...
چشمم خورد به این بیت شعری که معلوم نیست
چ کسی با چ حسی اونو نوشته رو ماسه ها:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید....
پ.ن: سه نقطه...تمام.
چشمانم خیره مانده به قابِ درِ حیاط...سردم میشود ... دستهایم را ها میکنم...شاال بافتنی ام را روی سرم میکشم...
زانوانم را بغل میگیرم.....شمعدانی هایِ باغچه باهمه محبتشان به من لبخند میزنند...بنفشه هم انگار چشم به راه است...
نرگس اما نگرانتر از همیشه با بغض نگاهم میکنند...پیچک دور دستهایم میپیچد و سری تکان میدهد...
بوی ِ یاس می آید...بلند میشوم...در را باز میکنم...خبری از تو نیست...باد می وزد ...
دور و برم پر شده از قاصدک هایی که عطر تو را میدهند...قاصدک هایی با بوی ِ یاس...دستهایم را باز میکنم ...
همه شان روی دستهایم می نشینند...بازهم در دستهایم می بویمشان...
اشکهایم با قطرات ریز باران سُر میخورند روی گونه های آتشینم...میروم سمتِ در ...چشمانم را میبندم...قاصدک ها را فوت میکنم توی کوچه....
سر بر میگردانم... حالا دیگر همه ی باغچه اشک میریزند....حتی شمعدانی های ِ صورتی...
کوچه پراز عطر یاس شده...و دستانم نیز...
صدای چکه چکه های باران بیشتر شده...زانوانم را بغل میگیرم...سرم را به دیوار تکیه میدهم...چشمانم خیره مانده به قابِ در... همان دری که...
... ن: آرام که نشسته باشی...چشمهایت که خیس شوند...قلبت که از تپش بایستد...یعنی دلتنگـــ ـ ـ ـی.......
پ.ن:این صرفا یک دلنوشته و فاقد هرگونه ارزش ادبی است!
* تصاویر از negarkhane.ir
تلویزیون داره روضه پخش میکنه ...
مادرم مثل همیشه یه گوشه نشسته و هق هق اشک میریزه...
خواهرم خودشو میندازه در آغوش مادر و گریه میکنه و التماسش میکنه توروخدا گریه نکن و خودشم شروع میکنه به گریه کردن...
از بچگی همینطور بود....هیچ وقت طاقت دیدن اشکای مادرمو نداشت...
هروقت مادرم اشک میریخت اونم انقد گریه و التماس میکرد که نذاره مادرم گریه کنه...
اون حالا یه دختر ده سالست و حتی الانم طاقت دیدن اشکای مادرشو نداره...
طاقت نداره...
تاب نداره...
............
راستی عمه جان زینب...چهارساله بودی بگمانم؟!همان روزهایی که مادر بود و کوچه و س ی ل ی...
همان روزهایی که مادر بین در و دیوار... ....آه...
راستی مگر رقیه فقط سه سال نداشت؟!!:(
بغض نوشت:هوای این روزهای شهر بارانی است...بارانهای محرم بغض دارد...دلت عجیب میگیرد ...
التماس نوشت: دعامون کنید....خیلی ...