سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

همه تبریک میگن ...میگن دانشجو، انتخاب رشته،دانشگاه...همه و همه تو ذهنمه اما ته تهش انگار یکی ناخودآگاه میگه  یونیفرم امسالت خریدی؟!کیف داری؟! کتاب گرفتی؟!واسه اول مهر برنامه آماده کردی؟!...انگار زندگی متوقف شده تو همون دوران، انگار همه از یه چیز خیالی میگن...به خودم دلداری میدم شاید دانش آموز نیستم اما هنوز اسم نمایندشون یدک میکشم...انگار واقعا همه چی تموم شده...جلسه اختتامیه ! ...کل راه سرمو گرم میکنم به صدای مجری رادیو تا یادم بره که آخرین باره، آخرین بار...می رسم دلم نمی خواد برگردم عقب اما انگار خیلی چیزا از اختیار آدما خارجه...بلند میشن سلام و علیک میکنن صبحانه تعارف میکنن اما من هنوز ذهنم ماته که اینابخاطرِ من؟! من ؟!!!! منی که واسه خودش نیم منم نیست؟!!!!!یکی میگه بازم که زود اومدی ...ومن دارم میشرم این بازم ینی چندبارکه زود اومدم؟! چرا نشمرده بودم؟! ...میرم پارکی که چند دفعست رفیقم شده میشینم  رو یه صندلی  ، باید جشن بگیرم؟! یا نگیرم؟! نه من از پایان تلخ متنفرم ...یه شیرموز و کیک ...به قول صالحی ذهنم پلی بک میزنه ...روز اول ...روز اول ؟! از یه اردو شروع شد...کم کم شناخته شدم ،همونی که می خواستم، آرزوهای کودکی ...انتخاباتش فقط یه شوخی بود فقط یه امتحان اما دامنگیرم شد...برمیگردم ...یه میز مستطیلی با 14 نفر به اضافه  10نفر ...شروع ..بازم دارم ضبط میکنم،چرا باید ضبط کنم؟! مگه تموم نشد؟!...اسمم رو می خونن ...اسمم چقد تلفظش راحت شده این رو زا، همه روز اول حتی نوشتنشم بلد نبودن...شروع میکنه:تو کشور فقط 5دانش آموز باسابقه در سازمان داریم که خانوم ---نفر دوم هست ...دست میزنن ...چشمک بچه ها میگه برو جلو دیگه...برگه رو میگیرم،امیری میگه تبریک ،پایان خوشی بود برات، وشروع میکنه از گفتن خاطرات دختر کوچولویی که ارزوهای بزرگ داشت، احتمالا منظورش منم ...اما من مات اینم،پایان خوش؟! نگاه میکنم...نوشته  حکم پایان تلاش های بی وقفه شما ،دقیق یادم نیست ولی همچین چیزایی بود...رفتم روز اول ...نمی خوام های منو اصرار مکرر همه،تلفن پشت تلفن...این حکم برای من ینی اردو،ینی بچه ها، ینی شب ها تو چادر، ینی گره زنی، ینی چوب بندی، ینی جنگ شب، ینی فریاد بچه ها، ینی هدف های بزرگ، ینی سرو کل زدن با مدیرا، ینی یه دنیا گله و شکایت آموزشی،ینی یه دنیا اتحاد بچه ها،ینی یه دنیا رفیق تو همه جا، ینی 7سال زندگی...7سال؟!!!!!! به صندلیم نگاه میکنم ...جای همیشگیم...صندلی که شاید کمتر کسی بدونه یه روزی مال من بود..صندلی که حتی نزدیک ترین کسام هم نمی دونن چیا روش گفتم...اما وجدانم سبکه چون هرچی باید رو گفتم...تمام شد ...به همین راحتی دانش آموزی هم خاطره شد...یه خاطره خیلی پررنگ...با بچه ها نشستیم برادرا و خواهرا انگار یه چیزی میگه باید امروز بشکنین رسم سلام و علیک تکراری همیشگی رو ...همه از زندگیشون میگن...از اسم و رسم گرفته تا خاطرات و فرضیات...همه شرمنده وجدانشون برای قضاوت های نابجا...و اونجاست که تازه می فهمی این 7 سالی که به زور تحمل میکردی قشنگ ترین لحظات عمرت بود و این آدمای غریب عجیب برات آشنان...قرعه حرف آخر مال منه...مثلا سخنگو بودم دیگه...میگم :روزای تلخ و شیرین گذشت،ما هرکار تونستیم کردیم،یه روزی وقتی به یجایی رسیدیم اون وقتی که این روزا میشه صفحه خاطرات بچهامون،به حرمت این دوسال اگه یاد این روزا افتادیم لبخند بزنیم...سکوت...انگار همه چشمهارو بستن تاثبت کنن...هیچکس پای رفتن نداره...صد دفعه خداحافظی میکنن...نهایتا یه عکس و راهی شدیم...قدم آخر ،برمیگردم...اگه قراره خاطره باشم بزار خاطره بمونم ...معاونت پرورشی ...لوح تقدیرم میدم قول میدن قابش کنن و بزنن تو بایگانی افتخارات،افتخار؟!!!...دیگه سبکم ...میام بیرون....فقط یه جمله تکرار میشه برام...چقد عجیبیم؟! وقتی چیزی هست می خوایم زود تموم شه اما وقتی تموم شد به همون بودنی که مثل نبودن بود قانعیم...چشام میبندم نمی خوام  فک کنم این اخرین باره...آخرین...

تذکر نوشت: متن زیاده نخواستی نخون خسته میشی...

پ.ن: صرفا جهت ثبت امروز نوشتم اگه متوجه نشدی بیخیالش شو...

قول نوشت: صفحه ی آخره بزار بنویسم بیاد قول همون لبخند: الهام مهدوی، زهرا موسوی، مهدیس موحد، کوثر شفیعی،الهام عظیمی،آرمینه کوچک نائیج و---// محسن صالحی،محمدخادملو،پوریا خباز،جعفر هاشمی،ابوالفضل مرحمتی،محمد حسین فیروز مندی،میکائیل صادقی

پایان نوشت: تموم شد...دفتردانش آموزی رو میبندم، میزارم کنج طاقچه  خاطرات...اما قبلش رو جلدش مثله همه خداحافظی هام با خط درشت می نویسم...باید رفت اما نه دورتر از سلامی برای فردا...

 

 

دانش آموزی تعطیل

 

دانش آموزی تعطیل



 


چهارشنبه 92/6/13 | 8:56 عصر | *شاپرک* | نظر

 

درست یادمه، 6 سالم بود که برای اولین بار وقتی پا گذاشتم توی چار دیواری خونمون چشام بهت افتاد...یادته؟! بابا صدام کرد و گفت : اینجا مال دختر یکی یدونه خودمه...

یادته یواشکی وقتی همه سرگرم بودن از پله ها پریدم بالا و خودمو بهت رسوندم !اونوقتم موقع برگشت گیر کردم و انقد جیغ زدم تا بابا بغلم کرد! اخه میدونی که  خطرناک بود وسط پله ها هنوز سنگ نشده بود و امکان سقوط داشت اما تو که می دونی منم و کله شقی هام...چشمک

وقتی اولین بار دیدمت دل تو دلم نبود هزار تا رویای دخترونه واسه خودم بافتم اما حیف من هنوز برای داشتن تو کوچیک بودم ...اما تو رو با همون چهره خاکستری دوست داشتم ، هیچ کس مثل من قدر تورو نمی دونه ...من می دونم که تویی تمام بهشت شاپرک...

وقتی 15 سالم شد بابام حسابی واست خرج کرد تا خوشگل بشی ، عزیز بودی عزیز ترم شدی ...بعد اون تو شدی همه کسم ...مامان بودی ،بابا بودی، خواهر بودی ، داداش بودی ، رفیق بودی ، عشق بودی...کسی نبود تو رو ببینه و ازت تعریف نکنه ، خودت می دونی منم که حسودددددددد!چشمکهیسسسس

چه شبایی که تا صبح پابه پام بیدار بودی ، با تموم عشقت منو تو بغلت پنهون می کردی تا نه غم صدای قهقه هامو بشنوه نه شادی صدای های های گریمو...هیج جا ارامش تو نبود...هیج جا مثل دریچه نگاه تو نمیتونه منو انقد سر ذوق بیاره...هیچی مثل لالایی های شبای تو واسم قشنگ نیست ...

بهشت زمینی من...قشنگ ترین اتاق دنیا...محل ارامش و آسایش من...خیلی دوست دارمدوست داشتن

پ.ن1: من عاشق اتاقمم به خاطر یه سری ویژگی هی خاص که خیلی ها آرزوی داشتنشو دارن . مثلا: چشم انداز یکی از پنجره هاش روبه کوه و شالیزاره ، از پنجره دیگش میتونی طلوع خورشید خانومو ببینی ، نیمه اول ماه هلال ماه از یه پنجرش معلومه و نیمه دوم ماه از پنجره دیگش و وقتی ماه کامله تصویرش میفته رو مانیتورم و اتاقمو روشن میکنه، شبا از بیرون صدای غورباقه و جیرجیرک و شغال و سگ و ..میاد که من بهش میگم لالاییپوزخند، تابستونا تو شالیزار پر لاک پشت و مارو قورباغه و جک و جونورای دیگست که من عاشقشونم ...پوزخند

پ. ن2: اینم بهشت زمینی اتاق من ...خودتون قضاوت کنید!

بهشت اتاق منبهشت اتاق منبهشت اتاق منبهشت اتاق منبهشت اتاق من

اتاقماتاقم

پ.ن 3: این شالیزارا مثل بچم می مونن، هرسال از موقع کاشتشون گرفته تا برداشت چار چشمی مواظبشونم...وقتی موقع برداشت میرسه بوشون مستت میکنه...وقتی باد میزنه و موج ایجاد میکنن دلت ضعف میره واسشون...( صرفا برای آب شدن دل خوانندگانپوزخند)

 


یکشنبه 92/4/30 | 12:31 صبح | *شاپرک* | نظر

آی آدمای مهربون...

واجبه که کمک کنید...

فکری برای بستن زخمای شاپرک کنید...

 


شاپرک خسته

 

خسته نوشت1: خاطره امروز برای همیشه بامنه حتی زنده تر از دیروز...

روزایی تو زندگی هست که نفست رو به شماره میندازه...

خسته نوشت 2: خداجون نگام میکنی ...مگه نه؟!!!!


یکشنبه 91/12/13 | 12:28 صبح | *شاپرک* | نظر

 

 

استجب لکم

 

سکانس اول

پنج شنبه(21/10/91) – دعای کمیل- پخش زنده حرم مطهر امام هشتم (ع)

- می خواهم از او بخواهم...برای چندمین باری که شمارش از دستم خارج شده...آنقدر درش را می زنم تا اجابتم کند... 

  - این همه خواستی چه شد ؟!...خسته نشدی از این امید واهی...

- نه...این بار می دهد...می دهد...میدانم

- اگر میدانی ...برای خودت بخواه ...برای خودت...

- مگر جز این است که خودم یعنی قاصدک و او...

می مانم بین این دودلی که بخواهم یانه...یعنی واقعاً می دهد ...یعنی می شود...

- اللهُمَ اِنی اَسئَلُکَ برحمتکَ التی وسعت کلَشیٍ...

همچون آبی خاموش می کند آتش دو دلیم را...

ازاو می خواهم...از همان آغاز...می دانم دست رد به سینه ام نمی زند خدایی که رحمت بی انتهایش همه را فراگرفته...

بازهم شک لعنتی...

- مطمئنی امضا می شود؟!...بازهم خواسته ات بین این ترافیک درخواست ها می ماند...

مانده ام چه بگویم که خودش جوابش را می دهد...کمیل رامی گویم...

- ...ما ذلک الظَنُ بکَ ولا المعروفُ من فضلکَ...

نفس راحتی میکشم ...نمی دانم چرا...اما ندایی می گویید...امضاشد،تاییدشد،منتظر وصول باش بنده ی من...

سکانس دوم

یکشنبه (24/10/91) – اتاقم – ساعت 12:30

چشمم به صفحه ی گوشی است که نام زیبایش ، قاصدک، رویش نقش بسته...بین دو راهی جواب دادن و ندادن مانده ام...سابقه نداشت این وقت روز...با دلهره جواب میدهم...

صدای گریه ...هق هق...

می رود بردلم نقش بندد که خدایا نکند این بارهم...هنوز کامل نشده که صدایش می آید...

- رفیق دعایت مستجاب شد...

من می مانم و سکوت و گوشی قطع شده و لبخندی بر لب با طعم خوش اشک...

(ساعت20:30)

زنگ گوشی ...اسم او...

باز دلهره می افتد به جانم...هیچ گاه این ساعت یادم نمی کرد...جواب می دهم...

باز صدای بغض...یعنی...

فقط می شنوم صدایی را که میگوید:

- شاپرک دعایت مستجاب...

باز منو و گوشی قطع شد و لبخند با طعم اشک...

سکانس سوم

پنج شنبه29/10/91)- دعای کمیل

- او و خاک و شهدا..

- قاصدک و حرم و امام رضا...

- من و اتاق و بی شک مهربانترین خدا...

بازهم سکوت...فقط می دانم لایق نبودم...اشک است که همراه می شود...

- ...وَمُنَ علیَ بحُسنِ اِجابتکَ...

- ...وَاَمرتهم بدعائکَ و ضمنتُ لهم الاِجابتَ فاِلیکَ یا ربِ نصبتُ وجهی و اِلیکَ یا ربِ مددتُ یدی فَبعزَتکَ استجب لی دعائی وَبلیغَنی منایَ و لا تقطَع من فضلکَ رَجائی...

- ...اِغفرلمن لا یملِکُ الا الدعاءَ...

دعا

 

بنده نوشت 1:تقدیم به قاصدکم که این بار شده قاصد حرف دلم...و اوی مهربان که شده پیک نگاهم...

بنده نوشت 2: گفتی دعای رفیق زود مستجاب می شود...منتظر استجابت دعایت هستم رفیق گلم ،قاصدکم...

بنده نوشت 3: خدایا دعای همگان را که خیر و صلاحشان است اجابت بفرما...آمین...

- ...یا من اسمهُ دوآءٌ و ذکرهُ شِفآءٌ...اِرحم من راسُ مالِهِ الرجاءُ و سلاحهُ البکاءُ...

 

 



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)دلنوشته
پنج شنبه 91/10/28 | 7:57 عصر | *شاپرک* | نظر

بینایی سنجی


منشی: شاپرک جان دخترم،بیا برو تو نوبت شماست

من و مامانمو و خانوم منشی سه تایی وارد اتاق دکتر شدیم...دیدم یه دکتر دیگه نشسته برمی گردم به خانوم منشی میگم ایشون کین ؟ مگه خود دکتر اسلامی نمیان؟(چون یه 10،11سالی میشه مریضشون هستم خیلی با منشی و دکتر صمیمی ام...)

منشی:آقای ---.بینایی سنج هستن و تازه شروع به کار کردن چون آقای دکتر سرشون شلوغ هست ایشون کمکشون میکنن...

مامانم: شاپرک جان تو رو خدا مادر جان عزیزت ایندفعه انقد اذیت نکن باید زود بریم کار داریم...

من با یه لبخند شیطانی:مامانننننننننننننن....من کی اذیت کردم؟؟؟؟؟؟؟؟مؤدب

منشی با خنده :بگو کی آتش نسوزوندی؟؟؟؟تبسم

ازشانس بد ما این آقا --- یه کمی بد اخلاق تشریف داشت،به جان خودم نه به جان قاصدک ایندفعه بی خیال اذیت شدم...

بینایی سنج:سلام خانوم لطفا بفرمایید رو اون صندلی بشینید...

من: خودم می دونم،قبلاًاومدم...

داشت عدسی هارو آماده می کرد بهش میگم: آقای فلانی من خودم بلدم شما زحمت نکشین خودم انجام می دم شما استراحت کنید...

چون من همش لبخند میزنم ،اپتومتریستِ فکر کرد دارم مسخرش میکنم،حالا بیا درستش کن...

اپتومتریست :خانوم چشم راستتون با دستتون نگه دارید...

من :آقای فلانی  به نظرم چشم چپم اول ببندم بهتره...

دکتر: خانوم شما دکتر تشریف دارید؟

من : بعله!(چشمای دکتر شد انداره دو تا نعلبکی) یعنی می خوام در آینده بشم!!قاط زدم

بیچاره دید هیچ جوره روم کم نمیشه

دکتر:خانوم لطفاَ دیگه تو کار من دخالت نکنیدعصبانی شدم!(منم دیگه داشت اون روم میومد بالا گفتم ببین دُکی خودت خواستیا من داشتم کمکت می کردمعصبانی شدم!)

به هرحال ما چشم راستمونو نگه داشتیم و با کلی اذیت و آزاربینایی سنج بیچاره و خندوندن خانوم منشی جواب دادیم

حالا باید چشم چپم نگه می داشتم هرچی می پرسید از قبل یادم مونده بود هر کار می کردم با چشمم ببینم ....آقا نشد که نشد

من :آقا ی فلانی من همه اینا رو یادم مونده نمی تو نم با چشمم ببینم...( چون چشم راستم ضعیفه و چشم چپم سالمه و دفعه اول با چشم سالمم همهی اون اشکال رو دقیق دیده بودم...پوزخند)

بینایی سنج که دیگه آمپرش حسابی زده بود بالا :بععععععععععله؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی خانوم!!!!عصبانی شدم!

من : من که بهتون گفتم شما گوش نکردید!!!!!!!(هوش زیادم دردسریه واسه خودشا...)پوزخند

دکتررو به خانوم منشی گفت لطفاَ این خانوم ببرید بیرون شاید فراموش کردن تونستن جواب بدن...ده دقیقه ، یه ربع، نیم ساعت...از یاد ما نرفت که نرفت ...یعنی همه چی یادم رفت الا اون شکلاپوزخند

بینایی سنج: خانوم منشی لطفا اون قطره رو بریزید شاید جواب داد ...قطره هم ریختیم...5دقیقه بعد داشتم اس می نوشتم

دکتر(با چشمای گرد شده):شما می بینید؟؟؟؟؟؟؟؟؟وااااای

من :بععععله!!!!!!نباید ببینم!!!!!!گیج شدم

دکتر با داد خانوم شما الآن باید چشماتون تار بشه و جایی رو نبینید

من: هان!!!!!!بلبلبلو

(قیافه من)




خلاصه اون روز حسابی رفتم رو مخ دکتر بیچاره و مجبور شدم یه روز دیگه برم...جالب بود


دفعه دیگه که رفتیم بینایی سنجِ حسابی می خندید و باهام خوب و گرم برخورد کرد مثل اینکه از دکتر خودم و خانوم منشی سابقمو شنیده بود...کلی هم با خنده قضیه اون دفعه رو به همکارجدیدشونم گفت...


نتیجه اخلاقی:نباید با شاپرک رو دنده لج افتاد اونوقت دیگه عاقبتش مشخص نیست...اصلا!پوزخند

خود تحویل گیری نوشت: هوش زیادم بد دردیه...پوزخند




 


یکشنبه 91/10/24 | 7:39 عصر | *شاپرک* | نظر





  توضیح نوشت:نشسته بودم داشتم با قاصدک حرف میزدم یدفعه دیدم یه یرگه از پشت سرم اومد جلو چشام...دیدم به به  تصویرسه تاخانوم متشخصه...مؤدب

سرمو برگردوندم دیدیم خواهر قاصدک ،مطهره جونه ، با اون خجالت همیشگیش بهم میگه این مال شماست ( یعنی من کشته مرده این ادبشم)!

  من که چشمام از شوک شده بود اندازه دو تا توپ فوتبال ! مثل کسایی که تا حالا هدیه نگرفتن نیشم تا بنا گوش باز شد وطی همون عملیات ضربتی خودم پا شدم سریع به پاس تشکر بوسیدمشبووووس( حتما بچه تو دلش گفته : این دیگه کیه بابا؟)

اون دختر وسطیه قاصدک عزیزمه...سمت راستش خالق این اثر مطهره جونه...و سمت چپم که دیگه  مشخصه که شاپرک عزیزه پوزخند

حالا اگه تونستید به قول دبیر زیستمون یه نکته ناز کنکوری ازش در بیارید...؟؟  نکته بین



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
شنبه 91/6/4 | 3:44 عصر | *شاپرک* | نظر

یه شاپرک بود...که اولش همه بودن...اما بعدش هیچ کس نبود...

شاپرکِ قصه ی ما ، دوبالِ قشنگ داشت ،دوبالِ رنگارنگ داشت...هرطرفش یه رنگ بود...پرازطرح قشنگ بود...

شاپرکِ کوچولو...هرروزتوباغ دنیا...به هرطرف سر می کشید...هرروز با بال های قشنگش دور سر دوستای یه رنگِ رنگارنگش پر می کشید...

هرجامی رفت شادی وخنده می برد...نقل ونبات ، شهدو شکر ازرو لباش رد نمی شد...

اما یه روز سرد برفی ...شاپرک قصه ی ما یه گوشه ی باغ خدا ...تنها وگریون نشسته بود...داشت با خدا جونش حرف می زد...از خداش یه فرشته می خواست...یه دفعه دید یه چیزی داره گونه هاشو نوازش میکنه...

چشماشو که باز کرد ، دید یه قاصدک خوشگل داره نازش میکنه ...

قاصدک گفت : شاپرک گریه نکن ...من دوستتم ...کنارتم ...بیا باهم پرواز کنیم ...بیا دوتایی دنیارو بگردیم...

شاپرک گفت :اما منکه بال ندارم ، نگاه کن بال هامو شکستن ، باچی پروازکنم؟ ...من خسته ام...

قاصدک رفت ورفت...همه جارو گشت، تا تیکه تیکه های بال شاپرک رو پیدا کرد...آورد وبا اشک چشماش اونا رو بهم چسبوند...رفت پیش شاپرک گفت: بیا شاپرکم ...حالا بیا دوست شیم وپروازکنیم...

قاصدک نمی دونست شاپرک دیگه شاپرکِ گذشته نیست...این دلش بود که ازدست دوستای رنگارنگش شکسته بود...

اما قاصدک یه رنگ بود...مثل خودش سفید بود...

حالا شاپرک بال داشت ...درسته که مثل تیکه های پازل کنارهم بودن ...اما هنوزم شاپرک بود...ته دلش هنوزم شاپرکِ...

می خوام بگم: قاصدکم... دوست عزیزم...همراه همیشگی ام...آجی گلم ...بابال های  شکستم دور سرت می گردم...

قاصدک اگه یه روز نباشی یا رفته باشی ...کلاغ ، پر...شاپرک ...پر...

           دوست نوشت 1: این نوشته رو که به گردپای نوشته های دوستت عزیزم هم نمی رسه تقدیم می کنم به قاصدک عزیزم ...شاید جبران محبت های این مدتش...و گربه رقصونی های خودم... هر چند ناچیزه...

( قاصدک ،جان زحما شوخی کردم ، جدی نگیر ...رفتم تو حس دست خودم نیست پوزخند)

      دوست نوشت 2:  این چند وقت شاید رفیق نیمه راه شده بودم...اما قاصدک خودش می دونه که حداقل این یه مورد مصداق من نیست...ازش ممنونم وبلاگی رو که باهم شروع کردیم به بهترین شکل ممکن بدون من سروسامون داد.آفرین

دوست نوشت 3: انگار محتاط تر شدم وایندفعه قاصدک تو دوستی از من جلوتره...می بینم تو وبلاگ چه خبره!!!!!!!!!!!چقد دوست!!!!!!!!!!انشالله خدا بیشتر کنه...خوش بحال قاصدک جونم ،من واون نداریم.اما دیگه باید دست بکار شم تا عقب نمونم...چشمک

      دوست نوشت4: از تمام دوستانی که این مدت جویای حالم بودن ،حالا یا از قاصدک یا از کامنتاشون...دوستایی که تو این دنیای مجازی محبت و دعاهاشون واقعی تر از آدمای دنیایِ واقعیه،تشکر میکنم . ملیحه سادات مهربان که تعریفش زیاد شنیدم، کعبه دل گل ، رهگذرم دلنبند عزیزو زینب خانم دوست داشتنی ( البته دیگه حاجیه خانم) و...دوست داشتن

دوست نوشت 5:مطالب تمامی دوستان رو تو این مدت هرچند با تاخیر اما می خوندم واستفاده می کردم اما ترجیح می دادم خواننده خاموش باشم.

لحظه هاتون قشنگ، التماس دعا... 

 



برچسب‌ها: دوستجونانه(خاطرات دونفره)
جمعه 91/3/26 | 1:23 صبح | *شاپرک* | نظر


دریافت کد موزیک