لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
من همان برگ خشکیده پاییزی بودم...
که جلوی قدمهایت سجده عاشقی به جا آوردم...
اما...
تو مرا ندیدی و از من عبور کردی...
از آن غروب رفتنت...
تمام آنچه برایم ماند...
لمس قدمهای تو بود در زندگیم...
* * * * *
شب رفتنت فرا رسیده بود...
ابرها برایم لالایی مرگ میخواندند...
دم یک دوست نجاتم داد....
ولی نمیدانم چرا از آن شب...
هروقت ابرها لالایی میخوانند...
تورا در خواب میبینم..پرنده یِ من...
* * * * * *
هرچه میگردم خودم را پیدا نمیکنم...
میدانی چیست؟!
من ..
همه ی خودم را...
دریک شب بارانی پاییز ...
در تو جا گداشته ام...
* * * * * * *
این شب ها مدام کسی در دلم میگوید...
دختر همیشه بارانی...
قوی باش...
پاییزی دیگر درراه است...
* * * * *
پ.ن: پاییز جانِ من...
فصل عاشقانه های هزار رنگِ یک رنگ،...خوش برگشتی...
......................
ق.ن: حال دلم خوب نیست...تبداره...تبی که میسوزونه تا اعماق قلبمو....