لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
کلاس ادبیات....در س چهاردهم...رسیدیم به این قسمت:
«....او نیز موجود یک کتابی بود ؛یعنی علاوه بر قرآن و مفاتیح الجنان،فقط کلیات سعدی را داشت.....»
یکی از دانش آموزهای ممتاز والبته پرمدعای کلاس که امید به رتبه دورقمی و سه رقمی دارن واسش!!!:
خانوم...میشه بگید مفاتیح الجنان چه کتابیه؟راجع به چیه؟؟؟؟!!!
حالاما دوتارو تصور کنید درحالی که زل زدیم به صورت هم با این شکل و شمایل:
ولی از درون:
پ.ن:لحظه وحشتناکی بود!حالافکر کنید همچین کسانی توکلاسمون دراین حد اطلاعات عمومی درمورد مسائلی اظهار نظر میکنن که کوچک ترین اطلاعاتی ازش ندارن بدترازاین ،اینه که نمیشه خیلی چیزا رو به اینجور افراد فهموند....حس بدی دارم...خیلی بد!
از پیش دبستانی با هم همکلاس بودیم...تو یه خیابون زندگی میکردم...خانواده آزادی داشت...ولی بر خلاف ظاهرش دختر پاک و مهربونی بود...به خاطر شرایط خانوادگیش از همون ابتدایی هم رفتاراش واسه سنش عجیب بود.
اواخر دوران ابتدایی و اوایل راهنمایی بودیم...میدونستم متاسفانه مثل خیلی از بچه ها تو این سن با اشخاص متعدد رابطه داره ...تااینکه دوم یا سوم راهنمایی بودیم که بایکی از همین مجنون ها که نوزده سالش بود!!!براخلاف میل پدر و مادراشون ازدواج کردن...مدرسه هم میومد البته!
یادمه اونموقع تا به بچه می گفتیم اینکارا عاقبت نداره و آخرش ختم به خیر نمیشه هی اونا رو میکوبوندن تو سرمون که ای آقا...شماها کجای کارید...مگه فلانی رو ندیدی چقد الان خوشبختن؟
(پارازیت نوشت:از بچگی تومدرسه یه پا روحانی بودم واسه خودم...یادمه از پایه های بالاترهم هرکی سوال شرعی داشت میفرستادنش پیش من.کلا هرکی بهم میرسید سفره دلش وا میشد واسم الانم همینطوره از خانواده و فامیل گرفته تا دوست و آشنا و غریبه...کوچیک و بزرگم نداره...شاید خدا منو آفریده تا دل دیگران سبک شه..نمیدونم والا!)
گذشت اینا و اومدیم دبیرستان؛تو یه مدرسه بودیم ولی کلاسامون فرق داشت...چند ماهی از مدرسه گذشته بود که دیدم حالش خرابه و کلاسا رو هم یکی در میون میاد...از این و اون شنیدم که ظاهرا آقای مجنون!یکی دوتا لیلی نداره!و سر همین قضیه اختلاف دارن و کارم بالا گرفته...
یه روز که تو نماز خونه مدرسه دیدمش...خیلی مستاصل بود از اونجا که همکلاسیام باهام خیلی راحت بودن شروع کرد به درد دل کردن و مشکلاتشو بهم گفت ..روزای بعد هم کلی باهم حرف زدیم...دیگه به سیم آخر رسیده بود...یادمه گفت میخوام خودکشی کنم...خیلی تند دعواش کردم بعدهم با کلی مثال و حرف و حدیث آروم شدو قرار شد بره پیش یه مشاوری که بهش معرفی کردم...خلاصه اینکه از وسطای سال دیگه مدرسه نیومد تااینکه شنیدم بلاخره طلاق گرفته.
یه مدت ازش بی خبر بودم تا یه روز تو خیابون دیدمش...از حال و زندگیش پرسیدم گفت :دارم دوباره ازدواج میکنم...هم خوشحال شدم واسه اینکه خاطرات تلخشوفراموش میکنه هم ترسیدم از اینکه یه تجربه رو دفعه دوم تکرار نکنه؛...بهش گفتم ایندفعه رو خوب فکر کردی؟خیلی مراقب باشیا!
گفت: خیلی ادم خوبیه و خانوادم هم راضین و از این حرفا.گفتم خدارو شکر و واسش آرزوی خوشبختی کردم.
چند وقت پیشا یکی بهم گفت راستی میدونی فلانی طلاق گرفته؟؟؟؟...خشکم زد..کلی غصه خوردم.. باورم نمیشد انقد راحت دوباره زندگیشو به بادداده...آخه کسی که هنوز بیست سالشم نشده چطور دوتا تجربه تلخ و ناراحت کننده تو زندگیش کشیده وکلی به حالش تاسف خوردم...
یه مدتیه خیلی ناراحتشم...واسش دعا میکنم عاقبت بخیر شه...نمیدونم واقعا تقصیر کیه؟
خانواده؟جامعه؟خودش؟طرف مقابلش؟........
خدا عاقبت هممونو بخیر کنه
پ.ن: گاهی اوقات دلم به حال بعضی دخترامیسوزه. هرکی از راه میرسه یه لگد به احساسشون میزنه و فرار...خودش میره دنبال زندگی و خوشبختیش،این دختره که میمونه با لکه ننگ و یه روح خسته و خوشی ای که دیگه برنمیگرده....
باران نبار...
دلت که بخواهد آتش بگیرد یک باران کافیست برای سوختنش...
باران می بارد...آتش دلم بیشتر می شود...
کاش از این باران قطره ای به گلوی تفتیده اصغر می رسید...
کاش این باران بر آتش خیمه ها فرود می آمد، تا معجری نسوزد ومویی آتش نگیرد...
کاش کربلا هم این روز ها باران می آمد...تا ماه را تکه تکه نکنند...کاش...
بس کن باران...نبار...چیزی از دلم نماند...سوختم...نبار...نبار