سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

دلم پر است..... دارم آتش میگیرم ....نتوانستم ساکت باشم.... نمیدانم بعضی ها دور از جانتان،نمیفهمند یا خودشان را به نفهمی میزنند....بی پرده بگویم....خدا میداند در این دو روزه چقدر خبرعروسی  و عقدکنان و صدای ساز و آواز شنیده ام.....

الله اکبر....خدای من...به کجا میرویم ما....احترام و حرمت ها چه میشود....چطور میتوانیم لحظاتی را که فرزندان فاطمه گریانند ، عرش و فرش عزادارند رقص و آواز راه بیندازیم و شادی کنیم ؛آنهم شادی های اغلب پرگناه....اگر خدایی ناکرده عزای یکی از بستگانتان هم بود همین قدر با شتاب و همین قدر باشادی جشن میگرفتید؟؟؟....مادر ،مادر گفتن هایتان همین قدر بود؟؟؟؟....یا العیاذ بالله ائمه بزرگوار را برای طلب حاجاتتان میخواهید؟؟؟ مگر روزهای  خدا را ازشما گرفته اند....انقدر کم صبر و طاقت شده اید؟

....لااله الا الله....

آقا جان ما شرمنده ایم.....به بزرگواری خودتان ببخشید این شیعیان غافلتان را....ببخشید که دل شکسته تان را آتش زدیم....ما شرمنده ایم

 

                                                       آقاجان شرمنده ایم....

 

 


قاصدک نوشت:دلم خیلی گرفته است....نمیدانم چه مینویسم .....خدا عاقبت همه مان را بخیر کند....خدا هدایتمان کند...

قاصدک نوشت 2:اللهم عجل لولیک الفــــــرج....

 



برچسب‌ها: اجتماعی
جمعه 91/2/8 | 8:58 عصر | *قاصدک* | نظر

 



سلام به دوستان خوبم

نی نی

داشتم وسایل داخل کیفم رو مرتب می کردم که چشمم به یه تکه کاغذ که توش دوبیت شعر یادداشت کرده بودم افتاد یاد وخاطره اون روز که این شعر رو نوشتم تو ذهنم تداعی شد.



من وبابام وعمه جونم وشوهر عمه ام پشت در اتاق عمل منتظر مامانم بودیم ( فقط بگم که مامانم برای یک مشکل مفصلی نیاز به عمل داشت که حالا خداروشکر به خیر گذشته ) همینطور که نشسته بودم وتو دلم برای سلامتی مادرم دعا می خونم یکم به اطرافم  نگاه کردم تازه متوجه شدم که این بیمارستان زایشگاه هم هست وتمام کسانی که اطرافم هستن به جز ما منتظر ورود یه کوچولوی خوشگل هستن منم که یه جورایی رشته مورد علاقه ام همین بود و دوست داشتم تو آینده این شغل رو ادامه بدم کنجکاو شدم که ببینم مریض های آینده ام  پشت در اتاق عمل چه حالی دارنقاط زدم

صحنه خیلی جالبی بود خانوما که تا چند دقیقه دیگه مادر می شدن خوشحال بودن ویک کم هم نگران وپدرای آینده مثل پروانه دور سرشون می گشتن ، بعضی ها که اصلا تو این دنیا نبودن وتو ابرها سیر می کردن که عمه ام گفت : " بیچاره ها نمی دونن چه گرفتاری ها و بی خوابی هایی که انتظارشونو نمی کشه ... " و لبخند می زد  وبماند سرکوفت هایی که اغلب خانوم هایی که این دوره رو گذروندن به شوهر هاشون میزنن ونصیحت هایی که میگن از امروزی ها یاد بگیر که شوهر عمه ی  منم بی نصیب نموند وبابام از اینکه مامانم نبود شانس آورد و می خندیدخیلی خنده‌دار، کلی خندم گرفته بودپوزخند

خیلی برام جالب بود ، خیلی از پدرها ومادر ها از دردسرهای بزرگ کردن وخواسته های بچه ها میگن اما باز هم مشتاقانه پذیرای این مهمون کوچولو هستن ، تو این فکرا بودم که اولین فرشته کچولو روآْوردن با صدا خوشگلش فقط یه ریز گریه می کرد اما انگار تمام اطرافیانش فقط از سلامتیش خوشحال بودن وگریه اون براشون ناراحت کننده نبود که هیچ ، خوشحالم بودن یعنی چی؟با گفتن این جمله شوهر عمه ام این بیت شعر رو خوند که خیلی به دلم نشست:

 

روزی که تو آمدی به دنیا ، عریان

                     جمعی به تو خندان وتو بودی گریان


کاری بکن ای دوست که وقت رفتن

                    جمعی به تو گریان وتو باشی خندان


بله... انگار تو اون موقعیت این شعر حک شد رو دلم


خداکنه عاقبت همه ی ما مثل این شعر قشنگ باشه... تبسم






 



برچسب‌ها: اجتماعی
جمعه 90/11/14 | 9:29 عصر | *شاپرک* | نظر


دریافت کد موزیک