• وبلاگ : لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
  • يادداشت : خاطرات مسجد
  • نظرات : 2 خصوصي ، 26 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    راستي يه بارم رفته بودم شهرستان گير داد که حتما با بابام بره مسجد.هرچي گفتم بابا نبرش گوش نکرد که نکرد... وقتي برگشتن ديدم بابم يه جورايي ميخنده... ميگه بابايي اين بچه ها چقدر با بچگي شماها فرق دارن... خودش بنده خدا حرفي نزد اما بچه خواهرم که باهاشون بوده لو داد . "چون محرم بوده بعد از نماز برنامه زيارت عاشورا داشتن.پدرم مداحشون بوده. وقتي بعد از نماز پدرم داشته پشت بلندگوي مسجد زيارت عاشورا ميخونده محمد رفته بوده ميکروفون رو گرفته بوده"... قاصدک جون بقيه شو خودت حدس بزن...
    پاسخ

    اي جانم!:)))) ايشالا بشه يه پسر مسجدي باايمان و از سربازاي آقا:)