سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه

بسم رب الشهید


تشییع شهید ...آن هم گمنام...آن هم روز اربعین ارباب...حال و هوای غریبی داشت.......خیلی غریب...برای ما که تشییع شهدا رو ففط و فقط از زبون مادرامون شنیده بودیم و هیچ وقت اونو تجربه نکرده بودیم، درست مثل یه قصه بود...یه قصه ی نورانی....

حالا بعد چندین سال قرار بود عطرشهید بپیچه تو کوچه پس کوچه های شهرمون ؛شهدایی که از بین این همه نام گمنامی را انتخاب کرده بودند،و چه زیبا هم انتخاب کردند .....یکی بیست ساله بود و دیگری بیست و دو ساله...یکی روحش از فاو پرکشیده بود و دیگری از سومار...

                        

                      اربعینی با شهدا ی گمنام...



یادم نمیرود،آنروز آسمان هم بغض کرده بود...درست مثل ما...بغضی کشنده....چقدر آنروز دست به دامان آسمان شدیم که ای آسمان ببار...ببار..شاید چشمانمان خجالت بکشد و بغض فروخورده ی دلهایمان را بشکند....کاش می شد تمام احساسمان و حال و شور آن روز را وصف کنیم...ولی افسوس که قلم ناتوان مان و زبان عاجزمان را یارای نگاشتن این همه زیبایی نیست...اصلا مگر میشود عشق و احساس را بردل بی جان صفحات نگاشت...ما فقط از شهید عشق آموختیم و عشــــــــــــــق....

تشییع تمام شدو من ماندم و تکه پارچه سبزم و شاپرک و چفیه اش....و چادر مادرمان زهرا(س) که آنها رو با تابوت بهشتی شهدای گمنام عطرآگین کرده بودیم ...و همینطور یه حال خوب...ویه دل سبک شده...

چقدر اون روز تو چشمای هم نگاه کردیم برای همدیگه دعاکردیم ...واز شهدا خواستیم زیارت کربلا رو....نفس کشیدن تو بین الحرمین رو...رفتن به راهیان رو.... کاش قسمتمون شه...



قاصدک نوشت:درتمام طول تشییع به خانواده ی این شهدا فکر میکردیم و به انتظارشون... که دیروز به این نوشته برخوردم:«خواهر گمنام ترین شهید بر جنازه اش حاضر شد گفت:....هل انت اَخی؟....آیا تو برادر زینبــــــــی؟»..............امان از دل زینبــــــــــــــــــ (س)

 



برچسب‌ها: ما و شهدا
جمعه 90/10/30 | 4:32 عصر | *قاصدک و شاپرک* | نظر


دریافت کد موزیک